زردِ رکیک
روایتهای گچ و تختهای از آموزش فحش در مدرسهها
شهرام فرهنگی
بچهها در مدرسه، بیشتر فحش یاد میگیرند تا هر حرف دیگری. دوره ما و دوره آنها و اینها هم ندارد؛ همیشه، بچهها در مدرسه- خوب- فحش یاد میگرفتند. خوب فکر کن... بیشتر فکر کن. یادت میآید؛ پسربچهای- دوم، سوم دبستان مثلا- پای تخته ایستاده و بلد نیست درس پس بدهد.
معلم،کتاب فارسی را از دستش میکشد و از عطف بر فرق سرش میکوبد. بچه که شکمی بزرگ، پاهایی چاق و قدی کوتاه دارد، دستهایش را مثل 2 کلوچه بر چشمهایش میکشد. صدای گریه و عربدهاش درهم میپیچد. بوی ترس کلاس را برمیدارد. یکی از ردیف اول نیمکتها، دستش را میگیرد جلوی دهانش و به هرکس که بوی ترسش کلاس را برداشته، فحشهای اندامی میدهد. از هر طرف، کسی جوابش را درازتر و غلیظتر میدهد. بعضیها هم با مفاهیم دستی منظورشان را منتقل میکنند؛با علائم اشاره. تپلِ گریان مینشیند سرجایش، معلم عصبانی هم مینشیند سرجایش. البته قبلش پنجره را باز میکند که کمی باد بیاید و بوی ترس را از کلاس ببرد. پشتش به کلاس است که یک نفر از ردیف آخر نیمکتها صدای «مثلا ترسیدم» درمیآورد؛ با به همچسباندن لبها و با فشار بیرون دادن نفسی عمیق.
سیاهی تخته و گچ زرد؛ چه ترکیب رکیکی. اینطور که از تخته برمیآید، باز چند نفر، ناظم را به دفترمشقشان گرفتهاند. زنگ تفریح، در کلاس ماندهاند و بیوقفه گچبازی کردهاند. معلم مانده همه را کتک بزند، عربده بکشد که ناظم و مدیر بیایند یا بابای مدرسه را از پنجره فریاد بکشد که با یک تشت آب بهسرعت بیاید. بابای مدرسه هم که تا بیاید! تمام تاریخ، نقشاش را به یک پیرمرد دادهاند که اتفاقا دیسک کمر هم دارد و دکتر گفته بار سنگین، نعش آدم و تشت پر آب از زمین بلند نکند. از ته کلاس، صدایی میآید که در کدشناسی صداها مفهوش کنایهای است به ترس. پشت بندش انفجار خنده. تخته سیاه، هنوز زرد است و رکیک.
کلاسهای مدرسهها در دهه60 پر بود از اوباش محلهها. آنها یا دیر به مدرسه فرستاده شده بودند و یا به کل درس و مدرسه را به گچ تخته سیاه هم نمیگرفتند؛ مثلا هنوز 11سالت نشده، پیش میآمد که در حیاط مدرسه راهنمایی، با غولهایی سیاه و چرک و غیره، غولهای20-19ساله روبهرو شوی. آنها هرکاری دلشان هوس میکرد، در مدرسه انجام میدادند. هر سال وقت امتحان نهایی که میرسید، عین بزی که فرمول نسبت را پیش نگاهش گذاشته باشند، به برگه امتحانی خیره میشدند و مدرسه به ریشهای پرپشتشان، سالن امتحان را ترک میکردند.
چنین غولهای خوفناکی، ممکن بود سرکلاس، عربدههای رکیک سر معلم بکشند؛باتوجه به رشد جسمیشان در سالهای درجا زدن، هیچ بعید نبود؛عربدههایی رکیک، از آنها که شاید سالهای سال بعد هم- خوب که فکر کنید- بهندرت شنیده باشید. در سالهای دهه 60، مدرسه چنین فحشکدهای بود. هیچ بعید نبود، شاگرد خنگی به خانه برود و از پدرش بپرسد: بابا! این یعنی چی؟ و پدر، خیره به انگشت پسرش، عرق بر پیشانیاش بنشیند که«این را دیگر کدام... بی... به این بچه یاد داده؟! بی...» و خیلی فحشهای دیگر که از زمان بچگی در یادش مانده بود. بچه هم با نگهداشتن انگشت در حالت مفهومی، به سمت اتاقی میرفت که از درونش صدای مادربزرگش را شنیده بود.