
منافقین تهدیدم کردند

نام: ساره عظیمی
موقعیت: محله امامزاده حسنع
«کارمان شده بود جمع کردن شیشههای نوشابه، آبغوره و هر بطری دیگری که به درد درست کردن کوکتل مولوتف میخورد؛ اینها را از در و همسایه میگرفتیم. یک نفر از میان ما مسئول جمعآوری شیشهها بود. بخش اصلی ماجرا اما دورهمی در حیاط خانهمان بود؛ جایی که همراه برادرانم و بیشتر بچهمحلها دور هم جمع میشدیم تا برای خنثی کردن گاز اشکآور، کوکتل مولوتف آماده کنیم.»
ساره عظیمی، از اهالی قدیمی محله امامزاده حسن، با تعریف این خاطره از روزهای نوجوانیاش و حضور در تظاهرات و فعالیتهای انقلابیاش در سال1357 میگوید: «13 یا 14ساله بودم که آتش مبارزات انقلابی در کشور گسترش پیدا کرد. کلاس چهارم ابتدایی که بودم، معلمی داشتیم اهل دین و دیانت که همیشه باحجاب در مدرسه و سر کلاس حاضر میشد. از همان سالها از معلمم الگو گرفتم و حجابم را رعایت میکردم. حتی در کوچه زمان بازی با بچهها هم حجاب داشتم. به مرور که بزرگتر شدم با فضای انقلاب و جریاناتش آشنا شدم و دورههای کار با اسلحه را در کانون میثم واقع در دوراهی قپان گذراندم. بعد از کانون هم مرکز دوم جمع شدن ما در مسجد محل بود که بعدها خودم مسئولش شدم. آن زمان بسیاری از خانوادهها از اینکه دخترشان در راهپیماییها و تظاهراتها شرکت کند، میترسیدند، اما من سعی میکردم با آنها صحبت کنم و به آنها اطمینان خاطرم بدهم که برای مبارزه باید از هر راهی وارد شد و حضور در تظاهرات همیشه خطرآفرین نیست.» این بانوی فعال خاطرهای جالب از روزهای مبارزاتش تعریف میکند: «یک روز همه بچهمحلها را جمع کردیم برای تظاهرات و کلی کوکتل مولوتف آماده کرده بودیم و در کوچهها پخش شدیم. در همین گیرودار بود که گلولهای از کنار سرم رد شد و پوست سرم را برد. برادرم گفت سریع برگردید به خانه. چون تیراندازی زیادشده بود ترسیدیم به کسی آسیب برسد.» بانو عظیمی از ماجرای نفوذش در جلسات منافقین و لو دادن آنها به انقلابیون هم یاد میکند: «در کوچهمان 2نفر از گروهک مجاهدین زندگی میکردند و من با فعالیتهای آنها آشنا شدم و در جلسات انقلابیون همه ماجرا را تعریف کردم و حتی یکی دو نفری را در همان سالهای اول انقلاب که قصد خرابکاری داشتند، معرفی کردم؛ به همین دلیل به واسطه یکی از آشنایان به مادرم پیام داده بودند من را با چاقو میزنند. مادرم خیلی ترسید و به همین دلیل رفتوآمدم را توی محل کم کردم.»