ایستگاه آخر
مهدیا گلمحمدی
صدایی از بلندگو گفت ایستگاه مصلی. دخترکی با صورتی چرک پرسید «عمو الان شبه یا روز»؟ گفتم شب. هول شد و چسبید به درهای کشویی. دستم رفت طرف بند ساعتم تا بازش کنم و آنرا به دخترک بدهم. قطار تکانی خورد و پنجره واگن، قابی بود که دخترک در آن میدوید.