• پنج شنبه 18 بهمن 1403
  • الْخَمِيس 7 شعبان 1446
  • 2025 Feb 06
یکشنبه 14 بهمن 1403
کد مطلب : 247754
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/vgWXV
+
-

2 روایت از تولد «اسفند»

دانش اقباشاوی

جنگ تمام شد و من آن زمان 10ساله بودم؛ عمویم آن سال و قبل از بازگشت به اصفهان زودتر به‌دنبال من آمد و با هم به جنوب رفتیم، ‌منطقه‌ها را با موتور تریل نشان می‌داد، شروع کرد به صحبت با من که ما زمان جنگ به عراق می‌رفتیم و اطلاعات می‌آوردیم. باور نمی‌کردم، چرا که رفتن به عراق یکی از موضوعات غیرممکن بود. عمویم شوخ‌طبع بود و شر و شور خاصی داشت. روزی دیدم در وسایلش مدال وجود دارد و متوجه شدم او راننده نبود، بلکه از نیروهای شناسایی بود و به او می‌گفتند «نمر» به‌معنای ببر. بزرگ شدم به سینمای جوان آبادان رفتم. فیلم کوتاه ساختم و بعدها دستیار کارگردان شدم؛ در فیلم‌های به رنگ ارغوان، ‌دوئل و رستاخیز آموختم، ‌مسیر ساخت را یاد گرفتم و افراد زیادی را دیدم. همیشه همه توصیه می‌کردند که چون بچه جنگ هستی، فیلم جنگی بساز و می‌گفتم ضرورتی ندارد. تا فروردین 86 که خوابی دیدم. خواب 4نفر از همان سپاهی‌هایی که در کودکی دیده بودمشان و من هم در خوابم کودک بودم، آن‌طرف‌تر زنی عرب مویه و سینه‌زنی می‌کرد. همانطور که در سنگر 4نفر را دیدم بازگشتم، این‌بار دیدم که سرندارند و از گردن‌هایشان خون فواره می‌کرد. وقتی از خواب پریدم دیدم پهنای صورتم خیس است و همان جا به رفیقی زنگ زدم و گفتم خواب دیده‌ام و اینکه چرا به دوران کودکی رفتم و این افراد را دیدم. آن موقع 4فروردین 86 بود. ماجرا تمام شد، به سراغ «تاج محل‌» رفتم، با کریم نیکونظر چند فیلمنامه نوشتیم و قرار شد آنها را بسازیم که یکی از آنها فیلم «57» بود، 3بار پروانه ساخت گرفت اما پول نبود و منقضی شد. در این میان یک اپیزود از «هیهات» را ساختم و باز هم حبیب ایل بیگی گفت که فیلم جنگی بساز و می‌گفتم
ضرورتی ندارد.
زمستان 1400 بود؛ با چند دوست نویسنده و فیلمساز نشسته بودیم از ساخت فیلم و طرح و ایده‌ها می‌گفتیم؛ یکی از دوستان قصه فیلم جنگی تعریف می‌کرد که باز هم گفت چرا فیلم جنگی نمی‌سازی؛ ‌آن زمان درگیر چند فیلم اجتماعی بودم، گفت برای فیلم اجتماعی فیلمساز زیاد است اما برای فیلم جنگی کسی را نداریم. معتقد بود که من تجربه زیستی در جنگ را دارم. فردای همان روز به شوهر عمه‌ام زنگ زدم، دیگر عمویم در قید حیات نبود. از او درباره علی هاشمی پرسیدم و کلی درباره‌اش گفت و از نبوغ و هوشش تعریف کرد. ناگهان گفت تو خودت هم که علی هاشمی را دیده‌ای؛ همان موقع که بچه بودی آمدی سپاه سوسنگرد و کاغذهای تردد را هم هاشمی امضا کرده بود.
 کاغذش را دیدم که آن زمان در تردد زده بود«همراه خردسال دانش اقباشاوی»‌ و تازه متوجه شدم او علی هاشمی است. فلاش بک زدم به خوابی که سال 86دیده بودم. شوهر عمه‌ام کتاب‌های متعددی درباره علی هاشمی به من معرفی کرد و آنها را خواندم و بعد مرا با خانواده او مرتبط کرد؛ بعد از همه اینها خودم به سراغ سوژه رفتم، تلاشم این بود که فیلمش را بسازم.‌‌

این خبر را به اشتراک بگذارید