• جمعه 14 دی 1403
  • الْجُمْعَة 3 رجب 1446
  • 2025 Jan 03
دو شنبه 10 دی 1403
کد مطلب : 244677
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Z4AG2
+
-

مخفی کردن چارق و پوستین خارکنی در حجره قصر

حکایت مثنوی
مخفی کردن چارق و پوستین خارکنی در حجره قصر

ابوالقاسم محمود بن سبکتگین، ملقب به سیف‌الدوله، سلطان ماضی، فاتح هندوستان و مشهور به سلطان محمود غزنوی مقتدرترین سلطان از سلسله غزنویان در سرزمین غزنین حکومت می‌کرد و غلامی به نام «ایاز» داشت و به این غلام بسیار علاقه‌مند بود تا جایی که علاقه زیاد سلطان به او باعث حسادت نزدیکان سلطان شده بود. ایاز، غلامی سیاه‌چهره بود که روحی بلند و دلی پاک داشت. ایاز به واسطه هوش و ذکاوتش مورد توجه خاص سلطان محمود قرار گرفته بود. سلطان محمود به ایاز علاقه داشت و بسیار به او اعتماد می‌کرد. برای همین، ایاز یار و همراه همیشگی سلطان محمود بود. این مسئله باعث حسادت اطرافیان شده بود؛ درباریان، وزیران و لشگریان سلطان محمود، چشم دیدن محبت سلطان به ایاز را نداشتند و به‌دنبال راهی برای خوار کردن ایاز نزد پادشاه بودند. آنها مدتی ایاز را زیرنظر گرفتند تا بهانه‌ای برای خیانت او به سلطان بیابند. وقتی در کارهای ایاز دقیق شدند و او را زیرنظر گرفتند، متوجه حجره‌ای در قصر شدند که ایاز هر روز به آنجا می‌رفت.
وزیران با خوشحالی و دسته‌جمعی به نزد سلطان محمود رفتند و به سلطان گفتند: «سلطان به سلامت باد. شما باید بسیار مراقبت کنید و به هر کسی اعتماد کامل نداشته باشید چه بسا، نزدیک‌ترین شخص هم به شما خیانت کند.»
سلطان با تعجب پرسید: «بروید سر اصل مطلب. چه‌کسی به من خیانت کرده است؟»
وزیران که به‌دنبال فرصت بودند، گفتند:«سرورم، شما خبر دارید که ایاز در قصر حجره‌ای دارد؟»
سلطان پاسخ داد: «نه، خبر ندارم.»
یکی از درباریان با ناراحتی ادامه داد: «قربان، شما همه‌‌چیز را در اختیار این غلام قرار دادید اما ایاز صورت واقعی خود را از شما پنهان کرده است. او در قصر شما حجره‌ای دارد. هر روز مخفیانه به دور از چشم همه به آنجا می‌رود.»
یکی دیگر از درباریان هم گفت: «ایاز بر در حجره‌اش چندین قفل زده و جز خودش کسی نمی‌داند که آنجا چه خبر است.»
سلطان محمود در سکوت به حرف‌های آنها گوش می‌کرد. یکی دیگر از وزیران جلو آمد و گفت: «من حدس می‌زنم که ایاز سکه‌ها و جواهرات زیادی را از قصر دزدیده است. او این ثروت را برای روز مبادا در حجره‌اش مخفی کرده است.»
سلطان محمود خودش را هم‌رای درباریان نشان داد و به آنها گفت: «چگونه این ادعای خود را ثابت می‌کنید؟» درباریان از سلطان خواستند تا در ساعت معین که ایاز به حجره‌اش می‌رود، او را غافلگیر کنند.
سلطان محمود به ایاز اعتماد کامل داشت و او را به خوبی می‌شناخت و هیچ شکی به غلام خود نداشت. اما او برای رهایی از دسیسه اطرافیان مجبور بود مطابق میل آنها رفتار کند. برای همین سلطان محمود برای آرام کردن درباریان به آنها دستور داد که شبانه به حجره ایاز بروند.
وفاداری و علاقه واقعی برای سلطان محمود در رابطه‌اش با ایاز اهمیت بیشتری از ثروت و مقام داشت برای همین به درباریان گفت هر چه از زر و گوهر در حجره ایاز یافتند، برای خود بردارند.
ایاز از پاپوشی که درباریان برایش دوخته بودند بی‌خبر بود. از این رو، همچون شب‌های گذشته به سراغ حجره‌اش رفت. درباریان در همان لحظه از راه رسیده و او را غافلگیر کردند و از ایاز خواستند در حجره را باز کند. ایاز در آغاز از گشودن در حجره‌اش سرباز زد اما در نهایت برای اجرای خواست پادشاه در را باز کرد. درباریان همه جای حجره را جست‌وجو کردند. آنها حتی زمین را کندند تا شاید چیزی بیابند اما ایاز در حجره‌اش چیزی جز یک جفت کفش و پوستین کهنه نداشت. درباریان سرافکنده و دست از پا درازتر به نزد سلطان محمود برگشتند. آنها به پادشاه گزارش دادند که در حجره ایاز فقط یک جفت کفش و پوستین کهنه یافته‌اند. سلطان محمود بسیار از یافته درباریان تعجب کرد و از ایاز پرسید که چرا حجره‌اش را از چشم دیگران مخفی کرده درحالی‌که چیزی در آنجا ندارد.
ایاز در پاسخ گفت: «سرورم، این پوستین و کفش برای من بسیار ارزشمند است. من هر روز به اینجا می‌آیم و آنها را می‌پوشم برای اینکه در جایگاه فعلی خود مغرور نشوم و آغاز و اصل خود را فراموش نکنم. من برده‌ای فقیر و بی‌چیز بودم. شما با محبت خود، من را به مقام و ثروت رساندید. من با نگاه کردن به این کفش و پوستین می‌خواهم چشم و گوش خود را باز نگه دارم. آدمی فقط زمانی آزاد و رهاست که در بند مال و مقام و قدرت نباشد و کبر و غرور او را دچار وسوسه نکند.»
سلطان محمود با تحسین به غلام خود نگاه می‌کرد. ایاز خطاب به سلطان محمود گفت: «حقیقت مطلب این است که من قبل از رسیدن به مقام ملازمت با شما، یک خارکن بیش نبودم. اکنون کارم به جایی رسیده است که همنشین سلطان شده‌ام و برای اینکه یادم نرود قبلا چه کاره بودم، لباس خارکنی را در اتاق گذاشته و به آنجا می‌روم و لباس را بر تن می‌کنم و بر خودم بانگ می‌زنم تا مغرور نشوم و فریفته مقام تازه نگردم.»
سلطان محمود از سخنان ایاز متأثر شد و با شرمندگی از شک درباریان درباره ایاز از او عذرخواهی کرد. از آن روز به بعد، سلطان محمود و ایاز به دوستی عمیقی دست یافتند. سلطان محمود حتی بیشتر از قبل با ایاز با احترام و فروتنی رفتار
می‌کرد.

منبع: کتاب «مثنوی معنوی»
جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولانا

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :