• یکشنبه 9 دی 1403
  • الأحَد 27 جمادی الثانی 1446
  • 2024 Dec 29
چهار شنبه 21 آذر 1403
کد مطلب : 242869
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/O7Nor
+
-

یک لقمه باروت

3‌روز است که مهران هر ساعت اخبار را بیخ گوشم تکرار می‌کند. گوشی‌اش را نزدیک صورتم می‌گیرد و هی عکس نشانم می‌دهد. عروسکی غرق خاکستر، کبوتری خشک شده وسط خیابان. اشک هل می‌خورد توی چشم‌هایم‌. امان نمی‌دهد. پشت ‌هم دستش را روی صفحه‌ روشن گوشی می‌کشد‌. زن‌ها و بچه‌هایی که پیاده توی جاده‌ای می‌روند. فیلم مردی که فریاد می‌کشد و زنی که جسم بی‌جان پسرش را بغل گرفته و مویه می‌کند.
3‌روز است که من عکس و فیلم‌ها را می‌بینم و مغزم چنگ می‌خورد. خودداری‌ام تمام می‌شود و صدایم را بالا می‌برم. از هال می‌روم توی اتاق. دنبال راه فرارم انگار. بی‌‌فایده ‌است؛ مهران همه جا دنبالم می‌آید.
- دیدی مامان؟ یه ساختمون دیگم پودر شده.
- می‌گی که چی هان؟ سوهان روح من شدی که چی بشه؟ کم فکر و خیال دارم؟
سرش پایین می‌افتد. سیبِ گلویش تکان می‌خورد.
- پول می‌خوام. توی مدرسه پول جمع می‌کنن...
- ندارم. پول ندارم. تو اصلا می‌فهمی بابات توی چه شرایطیه؟ اجاره خونه دو‌برابر شده؛ می‌فهمی یعنی چی؟ می‌گی چه کار کنم؟
صورتش از هم باز شد. تندتند کلمه‌ها را بیرون ریخت.
- به‌خدا توقعم پایینه‌...  فقط 4تا فلافل می‌خوام. اگه شما مامان پایه‌ای باشی منم آستینام رو می‌زنم بالا. دوتایی یه چندتا ساندویچ درست می‌کنیم؛ بگو خب.
هرچه منتظر می‌ماند من نمی‌گویم خب.
- به بچه‌ها می‌سپرم فردا ناهار نیارن. نمی‌دونی ساعت ناهار که می‌شه چقدر گشنه‌ان. ساندویچا رو می‌فروشم به بچه‌ها. پول موادش رو می‌دم به شما، سودش هم می‌دم به آقای لبافی. هوم؟
دهانم باز مانده بود. خواستم بگویم تو که اتاقت را هم به زور جمع می‌کنی و چه به کمک؟ اما دوباره دهانم را بست. مثل کودکی‌اش نگاهم می‌کرد.
- مامان خانم. شما که بوی غذاهات جوریه که تا در ساختمون همه می‌مونن تو کف، نه نگو جان مهران. نه نمی‌گویم.

نفهمیدم مهران کی کلید انداخت و آمد. یکهو توی درگاهی اتاق می‌بینمش. کاغذی را توی هوا تکان می‌دهد و چشم‌های درشتش برق می‌زند. هر ساندویچ را دوبرابر ساندویچ‌های بازاری فروخته بود.
- وایسادم سر کلاس گفتم یه لقمه باروت دارم هر کی می‌خواد بسم‌الله...
مائده صفدریان

این خبر را به اشتراک بگذارید