عباس ثابتیراد
میتوانستم برایش همان غذایی را که خیلی دوست داشتم درست کنم. چند سیبزمینی بزرگ بردارم و با وسواس ویژه خودم خلالش کنم و بعد آنها را بریزم توی ماهیتابه. چند دقیقه در روغن داغ همش بزنم و بعد شعله گاز را کم کنم و درپوشی بگذارم رویش تا هم در بخار پخته شود و همزمان هم سرخ شود. در انتها هم دو تخممرغ بزنم به آن و آماده سرو شود. میتوانستم برایش از برنج مرغوب هاشمی، کته درست کنم و همراه سیب زمینی سرخکرده بگذارم جلویش. البته که ماست هم باید باشد. ماست پرچرب. اما این کار را نکردم. گفتم: «میخوام برایت غذای شاهانه درست کنم.»
این نخستین دعوتم از رسول یونان در آن زمستان بود. او شاید مجردترین شاعری است که میشناختم. وقتی از او دعوت کردم تا به صرف یک غذای شاهانه بیاید خانه ما، حتما تصور میکرد که میخواهم برایش کباب درست کنم یا شیشلیک به سیخ بکشم. اما در بساط کدام مرد مجرد شیشلیک پیدا میشود. گیرم هم که باشد، کدام صبر و حوصله در زندگی مجرد اجازه میدهد تا چنین مهمانیای ترتیب بدهد. آن هم در شبهای زمستانی که کوتاه است.
شب مهمانی فرا رسید. یونان آمد. با همان خوشمشربی ذاتیاش. نشست روبهرویم. با لبخند دوباره یادآوری کردم که «میخوام امشب با غذایی شاهانه ازت پذیرایی کنم.»
یاسین نمکچیان هم بود. در واقع یونان و یاسین دوستان هم بودند و در تمام جمعهای مجردی که روابط توسعه پیدا میکند، من و یونان هم با هم دوست شدیم. یونان را با یاسین تنها گذاشتم و رفتم سمت آشپزخانه.
دست کردم در یخچال، مواد اولیه «غذای شاهانه» را بیرون آوردم. کار تهیه یک غذای شاهانه آن هم برای مجردترین شاعر کشور، چندان سخت نبود. سر و جمع 15دقیقه زمان برد. کارم که تمام شد، رفتم پیششان. گفتم غذا آماده است. یونان با لهجه شیرینش پرسید: «داداش چرا بوی کباب نمیآد؟»
کبابی در کار نبود. وقتی سفره را پهن کردیم و نشستیم دورش، تازه یونان متوجه شد که غذای شاهانه در آن شب زمستانی، چیزی نیست جز املت. من هم به او توضیح دادم که «در این زمستان که قیمت گوجه فرنگی به گوشت راسته پهلو میزند، تهیه املت در حد و اندازه یک غذای شاهانه است.» به او گفتم که «برای خرید گوجهفرنگی صبح زود رفتم میدان میوه و ترهبار و صف طولانی را تحمل کردم تا بتوانم گوجه بخرم.» برایش از خواص گوجه گفتم و هزار و یک دلیل که املت میتواند در زمستان یک «غذای شاهانه» باشد.
اما یونان تنها یک چیز گفت: «داداش این گوجهها پلاسیدهاند. بهت قول میدم که میوهفروش اونا را دور ریخته و تو هم جمعش کردی تا امشب به خورد ما بدی».
غذای شاهانه آقای شاعر
در همینه زمینه :