گمشدن در آغوش شهری که دوستش داریم!
لیلا باقری
گاهی وقت پیادهروی خدا را شکر میکنم که در دوره بعد از ناصری به دنیا آمدم... ؛ چون قبل از این دوره، نه پرسهزدن به مفهوم امروز بود و نه راه درستی برای پیاده رفتن داشتیم. پیادهروی همان طی کردن مسیر بود با تنها وسیله پیمودن که همان 2پای مبارک باشد. مسیر هم که در جایی مثل تهران کوچههای درهم و برهمی بود با پستی و بلندی که جعفر شهری در وصفش میگوید تابستانها از شدت گردوغبار تردد سخت میشد، آب جوی و گاه باران هم توی چالهها میماند و گنداب وبا را فراگیر میکرد. وبا هم اگر نبود سالک بود؛ بیماری حاصل نیش پشهای که هرجا خاک و خاکروبه و آب مانده باشد، خانه دارد. زمستان هم از فرط گلولای، راهرفتن با عذاب بود و تا کمر، شتک گل میشدی.
روزگار به همین شکل بود تا وقتی ناصرالدینشاه به فرنگ رفت و دید ملت در ممالک مترقی راه و پیادهراه دارند و خبری از خاک و گل نیست، فهمش از مسیری برای پیاده و سواره رفتن دگرگون و این شد که کمکم سنگفرش به تهران آمد. البته که حضور اروپاییها در تهران و توسعه سفارتخانهها هم اهرم فشاری بود برای تمیز و مرتب کردن شهر. جز این، پایتخت روزبهروز بزرگتر میشد و جز 2پا، گاری، اسب و الاغ، باید تردد با درشکه هم راه میافتاد و این هم نیاز به ساخت خیابان داشت؛ جایی وسیع و قابل تردد. کوچههای منتهی به ارگ شاهی هم نخستین مکانهایی بودند که در سال 1267هجری قمری در تهران مفروش شدند و بعد خیابانهایی بیشتر با هزینه مالکان خیابان. حکومت، علاوه بر وادار کردن مردم به کفسازی خیابان، کسانی را هم برای بردن خاکروبه به خارج از شهر گماشت، باز هم با هزینه مردم؛ چیزی مثل همین عوارض امروز.
روزنامه وقایع اتفاقیه در همین سال درباره مفروش شدن خیابانها با سنگ مینویسد: قرار است کوچههای ارگ شاهی برای سهولت تردد کالسکه، سنگفرش شوند. به این ترتیب که وسط خیابان کمی گودتر شود و ویژه عبور کالسکه و 2سمت خیابان کمی بالاتر و فضایی مانند سکو ایجاد شود برای عبور راحت پیادگان. شاید اصلا مردمی که پا را فراتر از تهران نگذاشته بودند، وقتی برای اولینبار روی سکوهای 2طرف کوچه ارگ شاهی قدم زدند و مچ پایشان رگ به رگ نشد، وقتی جای لنگیدن روی سنگ و کلوخ بر سنگفرش خرامیدند، برای نخستینبار لذت قدم زدن را کشف کردند.
گاهی وقت پیادهروی خدا را شکر میکنم که در دوره بعد از ناصری به دنیا آمدم... ، اما روزهایی که آلودگی از مرز هشدار هم میگذرد، مهدود چشم و ریه را پر میکند، آسم جای سالک بلای جان میشود، روزهایی که نمیتوانی در خیابانهای رو به شمال کوهها را ببینی و کیف کنی ساکن شهری هستی که چشماندازش کوه است، میگویم کاش شهر بیدود بود و مهدود... ، کاش حالا که لباسهایم گلاندود نیست، صورتم جای سالک و آبله ندارد، وبا هم جوانمرگم نکرده، حالا و پاییز طناز تهران که دل آدم ضعف میرود برای چشم و ابرو آمدن خورشید و ابر برای همدیگر و گاهی تابیدن خورشید و گاهی باریدن ابر... تهران پر بود از دوچرخه، از ماشینهای برقی و ترافیک نداشت؛ چون مردم راحتند با حملونقل عمومی و عشق میکنند با گاهی رکاب زدن، گاهی پرسه زدن و همیشه گم شدن در آغوش شهری که دوستش داریم.