دوستش داشتم... خیلی...
ناگفتههای مادر شهید سید محمد حامد مسکون
رابعه تیموری-روزنامهنگار
«بگو دیگر مادر، از اخلاقش بگو...» «مادر حرف بزن دیگر، اینها میخواهند فیلم بگیرند، دیرشان میشود...» مادر همه چیز را بهخاطر داشت؛ از روزی که ماما پسر قنداقپیچ سفیدپوست چشم سیاهش را توی دامنش گذاشت تا روزی که سید محمد زبان باز کرد، روزی که به راه افتاد... بزرگ شد... شهید شد... مادر هر روز و روزی صد بار همه آن لحظات را بهخاطر میآورد، اما هیچ نگفت... هیچ حرفی نزد... نعمتالله سرگلزایی و همکارانش از به حرف آمدن مادر ناامید شدند. باید بند و بساط فیلمبرداری را جمع میکردند، ولی وقتی دست نورپرداز روی دکمه دستگاه رفت صدای بیرمقی دستش را میان زمین و هوا نگه داشت. همه چشمها به دهان مادر دوخته شد: «دوستش داشتم... خیلی...» دیگر هم هیچ نگفت... هیچ چیز... آقای کارگردان از همان 3 کلمهای که مادر گفته بود یک فیلم مستند ساخت... اسم فیلم را هم «مادر» گذاشت و رقیه کرمانی، مادر سید محمد، مادر ایران شد. مادر کمحرف است، ولی وقتی همه چیز روی دلش هوار میشود حرفها سرریز میکند. آرام و شمرده حرف میزند با لهجه مشهدی اصیل:«توی روستای امام تقی زندگی میکردیم. زبر و زرنگ و کاری بودم. از آن دخترهایی که در هیچ کاری کم نمیآورند. نان میپختم، نخ و پشم میریسیدم، سر زمین کشاورزی میرفتم، گندم میکاشتم، خرمن درو میکردم... کارهای خانه هم کم نبود...» بیبیرقیه نوجوان بوده که با پسرخالهاش سیدغلامحسین ازدواج کرده. خانواده سید توی خانههای چوبی کوچه گلابگیران زندگی میکردند، نزدیک حرم امام غریب(ع). سید هم خادم حرم بود. بیبیرقیه وقتی به مشهد آمد و زندگیشان را شروع کردند نان سفرهشان چرب نبود، ولی روزگار خوش میگذشت. روزی که خداوند سید محمد را به آنها بخشید، بیبی فکر میکرد دیگر روزهای خوشیاش هیچوقت تمام نمیشود. مادر میگوید: «پسرم از همان اول پسر خوبی بود. قانع، کمتوقع، هر چی میپرسیدم مادر برایت چی بپزم؟ چی بخرم؟ هیچچیز نمیگفت... هیچی...می ترسید من و پدرش به زحمت بیفتیم.»
مثل کوه
خدا دیگر به مادر پسر نداد، اما همان سید محمد برای 3 خواهر کوچکترش یک برادر بزرگتر درست و حسابی بود. بیبیرقیه هر وقت میدید حال خواهرها با دیدن سید محمد چقدر کوک میشود، دلش قرص میشد که پشت دخترها به کوه بند است.
سید محمد خوب و سربه راه بود، ولی انگار همیشه ته دل مادر برایش میلرزید. مادر تعریف میکند: «شبها که دیر به خانه میآمد چادر سر میکردم و دنبالش میرفتم. میدانستم مسجد است، ولی دلم برایش تنگ میشد! میرفتم او را تماشا کنم. هر وقت توی مسجد نذری میدادند بچهام اول تا آخر پای دیگ شله بود. تا وقتی هم که دیگ و دیگچه نذری را نمیشست از مسجد بیرون نمیآمد.» یاد روزی که سید محمد جلو مادر نشست و از آنها خواست به جبهه رفتنش رضایت بدهند چشمهای مهربان بیبیرقیه را تر میکند: «سید محمد من به حرف من و بابایش بود و خلاف حرف ما راه نمیرفت، ولی اگر نمیگذاشتیم برود بچهام غصه میخورد. سید در جوابش گفت: بابا تو که راه بد نمیروی که من جلویت را بگیرم. من هم روی حرف بابایش حرف نزدم. سید محمد هم رفت...»
کاش دروغ بگویند
هر بار که سید محمد به مرخصی میآمد مادر بیشتر دلتنگش میشد: «ریش و سیبیل بچهام توی جبهه درآمد. بچهام مرد شده بود. دلم میخواست برایش زن بگیرم...» هر بار که خبر زخمی شدن سید محمد را میآوردند مادر به اصرار از آنها میخواست همه چیز را راست و درست به او بگویند، حتی اگر پسرکش شهید شده راست بگویند، اما آن روز دلش میخواست کسانی که خبر آوردهاند دروغ گفته باشند. حتی وقتی برای دیدن روی سید محمدش به معراج شهدا رفت باز هم دلش نمیخواست حرفهای آنها را باور کند: مادر کنار سید محمدش نشست. قد و بالای رعنای او را تماشا کرد. چشمهای سید محمد بسته بود: «بچهام خوابیده...» لبهای داغمه بسته مادر روی گونههای سید محمد نشست. سرما تا عمق استخوانهای تنش کشیده شد: «بچهام یخ کرده...»
سید غلامحسین 15سال پیش از دنیا رفته است. یکی از دختران مادر هم در جوانی و وقتی فقط 6 ماه از عروسیاش میگذشت، از دنیا رفت...