ارنست؛ تجربه بیکران
مسعود میر | روزنامهنگار:
چقدر مبارک است تولد مردی که در سرفصلهای زندگیاش تجربهگرایی و زیستن ناب برای خویشتن را مدام تکرار کردهاست. حرف از پسر نوجوان دکتر کلارنس و خانم گریس نوازنده پیانو است که در همان سالهایی که تازه خود و جهان پیرامونش را در حوالی میشیگان کشف میکرد دلبسته ماهیگیری شد. در دوره دبیرستان سراغ مطبوعات رفت و نخستین متنهایش را برای چاپ به یک گاهنامه محلی سپرد. سرفصل دیگر زندگی او حضور در جنگ بود. داوطلب خدمت به ارتش در دوران جنگ جهانی اول، خیلی زود سر از شوفری آمبولانسهای صلیب سرخ در ایتالیا درآورد و تا زمانی که بهشدت مجروح نشد قید جنگ را نزد.
20سالگی را پشت سر گذاشته بود که برای اولینبار ازدواج کرد و برای زندگی سراغ پاریس رفت. خبرنگاری را ادامه داد و البته عاشقیها و دلبستگیهایش را. بامبی(نام مستعار پسرش – جان- که حاصل ازدواج اول بود) که به دنیا آمد او تقریبا تمام اروپا را گشته بود و دیگر دستنوشتههایش قیمتی شده بودند. داستان مینوشت و دنیا و آدمهایش را از دریچه نگاه خاص خودش، در کلمات خلاصه میکرد.
ازدواجهای بعدی از راه میرسید و البته فرزندان بعدی. او یک روز در قلب طبیعت آفریقا با شلوارک و سیگار، شکار عکاسان میشد و یک روز در قلب آمریکایجنوبی، کافههای هاوانا را قرق میکرد. هر چه بود اما او هیچگاه عشقش به نوشتن را فراموش نکرد. نوبل ادبیات گرفت و آنقدر مشهور شد که حتی شلیکش به «عمو ویلی» (گربه خانگیاش که بهخاطر تصادف دوپایش را از دست داده بود) هم برای مردم جذاب و غافلگیرکننده بهنظر میرسید. پیرمرد شصتویک ساله بود که کلک خودش را با آن دو لول محبوب کند. خبرهای اولیه حکایت از یک اتفاق داشت و اینکه او مشغول تمیزکردن تفنگ شکاریاش بوده که ناگهان ساچمهها به جانش شلیک شدهاند اما خیلی زود معلوم شد که خودش وداع با اسلحه را انتخاب کرده تا روزشمار تاریخ برای تولد و مرگ آقای نویسنده تکمیل شود.
امروز سالروز تولد ارنست همینگوی است. او در همین روز اما به سال 1899به دنیا آمد.