وقتی نیت بد کنی، خیر و برکت از زمین میرود
روزی قباد پدر انوشیروان بهکار رفته بود. دنبال گورخری رفت. از لشکر جدا گشت و تشنه شد. از دور خیمهای دید و به طرف آن رفت و گفت: مهمان نمیخواهید؟
پیرزنی جلو آمد و از او استقبال کرد و مقداری شیر و غذا نزد قباد نهاد.
بعد از آن، ساعتی خوابید. وقتی از خواب بیدار شد، شب نزدیک شد و آنجا ماند. شب گاوها از صحرا آمدند و پیرزن به دخترک دوازده ساله خود گفت: گاو را بدوش و شیر آن را نزد مهمان بگذار.
دخترک شیر زیادی از گاوها دوشید و چون قباد این بدید، به ذهنش آمد که اینها از عدل ما در صحرا نشستهاند، خوب است قانونی بگذاریم که هفتهای یکبار برای سلطان شیر بیاورند، هیچ ضرری نمیبینند و خزانه دولت هم زیاد میشود. قباد نیت کرد که وقتی به پایتخت رسید این کار را انجام دهد.
مادر هنگام سحر دختر را بیدار کرد که گاو را بدوشد. دختر برخاست و مشغول شد؛ اما دید گاوها شیر ندارند. گفت: مادر! سلطان نیت بدی کرده، برخیز و دعا کن.
پیرزن دعا کرد و قباد از پیرزن علت را جویا شد.
پیرزن در جواب کم شیر دادن گاوها در سحر گفت: وقتی سلطان نیت بد کند، برکت و خیر از زمین میرود.
قباد گفت: درست گفتی، من نیتی کرده بودم الان از آن نیت گذشتم. پس دختر بلند شد و گاوها را دوشید و شیر بسیار از آنها بهدست آمد.
منبع: «یکصد موضوع، پانصد داستان»، جلد یک، سیدعلیاکبر صداقت