آخرین طبیب
امام علی(ع) حال و روز او را از همه زیباتر توصیف میکند. علی(ع) میگوید:«رسولالله یک طبیب دورهگرد بود». لوازم معالجهاش را برمیداشت و راه میافتاد دور شهر، پی مریضها؛ «طبیب دوّار بطبّه». او پزشک بیماری جهل و طبیب اخلاق نکوهیده و پست بود و با طب خویش در سیر و گردش بود برای درمان بیماری روح و جان مردم؛ درمان قلوبی که از دیدن حقیقت کور و گوشهایی که از شنیدن سخن حق کر و زبانهایی که از بیان حقیقت لال بودند.
علی(ع)میگوید مرهمهایش کاری بود، اثر داشت و سمهایش هم حسابی بود؛ «قد احکم مراهمه و احمی مواسمه یضع ذلک حیث الحاجه الیه»(نهج البلاغه خطبه 108)
بهنظر بهترین توصیف را امام علی(ع) کرده، اما عین همین حال را خدا وند متعالدر قرآن آورده: «برای شما پیامبری از خودتان آمده که بر او دشوار است شما در رنج بیفتید.» (سوره توبه آیه 128) راستی هم چقدر سختی کشیده، اندازه نادانی و غل و زنجیرهایی که همه ما بهخودمان بستهایم، چه رنجی برده و چه کار سختی داشته.
آخرش اینکه خدا داشت تماشایش میکرد، بعد گفت:«چه اخلاق شگرفی داری»؛ (سوره قلم، آیه 4) و البته که درجاییدیگراین مهربانیرا از رحمتخویشمیداند
(آل عمران،آیه159)
به اندازه آه یک مظلوم
21 رمضان سال 40 قمری بود. مردم ریخته بودند توی مسجد کوفه و شعار می دادند: «یابن رسول الله... یابن رسول الله...» و منظورشان کسی جز امامحسن(ع) نبود. امام رفت روی منبر پدرش. خطبهای در رثای پدر خواند و گفت که هیچ کس دیگری مانند امامعلی(ع) نخواهد بود و آمد پایین. جماعت باز اصرار کردند. این بار شرط کرد که من اطاعت محض میخواهم در هنگام جنگوصلح. گفتند قبول است. یکییکی آمدند و دست بیعت دادند. امام گفت: «خدایا تو شاهد باش.»
امام (ع) و یارانش آماده جنگ با معاویه بودند. عمروعاص حیله کرد و به معاویه گفت امامحسن(ع) نوه پیامبر(ص) است، مردم دوستش دارند، با او نجنگ. معاویه نامه فرستاد که صلح کنیم و «هرچه پسر پیامبر بگوید ما میپذیریم.» خوارج اعتراضشان بلند شد: چرا صلح؟ و 5 هزار نفر اردوگاه را ترک کردند. 10هزار نفر بیشتر با امام نمانده بودند. امام دیگر چه چارهای داشت؟ به شرطی صلح کرد که حکومت به معاویه واگذار شود اما او به کتاب خدا و سنت پیامبر و سیره خلفای شایسته عمل کند. بعد هر دو طرف امضا کردند.
عبداللهبنزبیر آمد و امامحسن(ع) را ملامت کرد که چرا صلح میکنی؟ امام(ع) جواب داد: «مردمی که با من بیعت کرده اند مانند تو هستند، دلی بیگانه دارند و محبتی ریایی و قدمی ناپایدار.»
معاویه در مسجد کوفه به منبر رفت و گفت: «هان اهل کوفه! من میخواستم بر شما حکومت کنم و خداوند مرا بر خواستهام موفق کرد» و خدا را شکر گفت. بعد امامحسن(ع) رفت بالای منبر:«معاویه میگوید که من او را شایسته خلافت دانستهام و خود را شایسته ندیدهام. او دروغ می گوید. ما در کتاب خدا و به قضاوت پیامبرش از همه کس به حکومت اولیتریم. خداوند میان ما و کسانی که بر ما ستم داشتند حکم خواهد کرد.»
امامحسن(ع) و برادرانش داشتند به مدینه برمیگشتند. مردم تندوتند سوالهایشان را میپرسیدند. یکی پرسید: «فاصله زمین تا آسمان چقدر است؟» امام(ع) گفت: «به اندازه آه یک مظلوم...»
یادروز
در همینه زمینه :