یک مامانخانم معلم
چند روزی بیشتر نمانده تا غنچه یکساله شود، اما هنوز پوستش قرمزی و برافروختگی زمان تولد را دارد. بلوز و شلوارها و لباسهای سرهمی پاکیزه و رنگارنگ غنچه و هلیا و صدرا آنها را شبیه عروسک کرده است. موهای نرم غنچه روی پیشانیاش ریخته و چون از وقت پذیرش در شیرخوارگاه عادت به قنداق داشته، ریحانه پارچهای سفید و نازک دور بدن کوچکش میپیچد تا آسودهتر بخوابد. حمام کردن هلیا تمامشده، اما هنوز صدای گریهاش قطع نشده و شیرخوارگاه را روی سرش گذاشتهاست. صدرا با دیدن گریه او کمی ترسیده و از لای نردههای تخت با نگرانی، لباس مامان ریحانه را چنگ میزند. صدرا معلول ذهنی است، اما معلولیت جسمی ندارد. وقتی مامان به هلیای حمامرفته و پاکیزه آب میدهد، غنچه به بدن کوچکش کش و قوسی میدهد تا لیوان آبش را بگیرد. مامان ریحانه لیوان آب دیگری را جلوی دهان او میگیرد: «الهی دخترم، جانم، آب میخوای عزیزم؟»
در چشمهای تاریک هلیا اثری از خوابآلودگی نیست، ولی خانممعلم جوان، حرفهای نگفته هلیا را هم خوب میفهمد: «جانم عزیزم، بچهام لالا داره. بغل میخواد...» صدرا هم در انتظار آغوش او نمیماند و مامان ریحانه هردو را با هم بغل میکند: «بیا مامان، تو هم بیا... ای جانم...» بعد از اینکه غنچه و هلیا خوابیدند، مامان ریحانه صدرا را هم به حمام میبرد.