کیسه زبالهای که بالن آرزوها شد
مهدیا گلمحمدی | خبرنگار:
اولین بار که دیدمش از کلاس جاندارپنداری در ادبیات داستانی مرحوم استاد گیوی برمیگشتم. مانند کودک تپلمپل بازیگوشی یک دستش را سفت آقای زائری گرفته بود و دست دیگرش را همسرش و بدون اینکه پایش به زمین برسد میان آنها به عقب و جلو لمبر میخورد. چند ساعتی نگذشته بود که از خانه بیرون انداختنش. کیسه ارغوانیرنگ و پر از زردآلو و گیلاس، حالا کیسهزبالهای بود که با کلی آت آشغال پرش کرده بودند. از گوشه دسته سطل زباله وسط کوچه آویزان بود و بازیچه چند گربه سفید و حنایی شده بود که گهگاه بهش پنجول میکشیدند. یک فنجان چای برای خودم ریختم و نشستم روی صندلی راک ننویی داخل بالکن ببینم کیسه ارغوانی قصه من چی به سرش میاد. یک ساعتی نگذشته بود که پسرک سیاهی سراغ کیسه زباله آمد. کیسه را خالی کرد و اونطرف توی باغچه معصومه خانم انداختش.
کیسهزباله به سیمهای خاردار دور باغچه معصومخانم گیر کرده بود و هر قدر تقلا میکرد بیشتر زخم و زیلی میشد. ساعت درست 7و 6دقیقه عصر بود که نسیمی کیسه زباله را چرخی داد و آزادش کرد. کیسه ارغوانی حالا بدون آت آشغالهایی که باهاش پرش کرده بودند دستهاشو برده بود بالا و چرخزنان داشت باله دریاچه قوی چایکوفسکی را میرقصید. هنوز به موومان یا بخش دوم باله نرسیده بود که آقای سعیدی همسایه روبهرویی و مجری تلویزیون از راه رسید. خم شد روی زمین و دستش را گرفت. گفت: چرا اینارو از توی خیابون جمع نمیکنن؟ صبح مجری تلویزیون با یک کیسهپلاستیکی کبود و بادمجونیرنگ انگار بخواد ازش اعتراف بگیرد بالا نگهش داشته بود و از مضراتش میگفت. یک ماهی گذشت. پشت پنجره نشسته بودم و به آسمان بیستاره تهران فکر میکردم. چشمم افتاد به کوچه. پسرکی مفتولی را به کیسه پلاستیکی ارغوانیرنگ بسته بود و با شعلهای کوچک آنرا مانند بالن آرزوها به آسمان میفرستاد.