روایت نیکان
خدا هوای بندگانش را دارد
لحظه لحظه زندگی عارفان و عالمان دینی سرشار از امید به الطاف الهی است و از این رهگذر با سهولت بیشتری با مشکلات و مصایب زندگی کنار میآیند، چرا که همواره خود را در سایه رحمت الهی میبینند و هیچگاه در مقابل ناملایمات زندگی ناامید نمیشوند. از منظر اغلب عارفان و عالمان دینی، امید، تحفهای است خدایی که روحیه تلاش و فعالیت را در بشر زنده نگهمیدارد. اگر امید و توکل به خدا در لحظههای عمر آدمی جاری نباشد، چرخ زندگی از حرکت باز خواهد ایستاد و خمودگی و عقبگرد، همه هستی او را فرا خواهد گرفت. امیدبه ویژه درزمان سختی و ریاضت نیروی تحرکبخش زندگی است و بدون آن، همه انگیزهها به خاموشی میگراید. همه احساسات و عواطف رو به سردی میرود و هیچ رشد و تکاملی شکل نمیگیرد. امیدوار بودن از همگان، نیکوست و از جوان، نیکوتر؛ زیرا توان و نشاط، مهمترین عوامل امیدواری است که هر دو در نسل جوان فراوان وجود دارد. از این رهگذر، حکایتهایی چند از سبک زندگی برخی از عارفان و عالمان دینی را مرور کردهایم.
خرید کاهوی نامرغوب
شخصی از بازار نجفاشرف عبور میکرد که دید آیتالله سیدعلی قاضیطباطبایی، استاد اخلاق علامه طباطبایی صاحب المیزان، در دکانی کاهو میخرد. در کار خرید آیتالله طباطبایی دقیق شد و دید او برخلاف سایر مشتریها که کاهوی مرغوب و نازک را جدا میکنند کاهوهای غیرمرغوب و غیرقابل استفاده را جدا میکند. کنجکاوی مرد عابر بیشتر شد و کمی صبر کرد و دید كه آیتالله وقتی کاهوهای غیرمرغوب را جدا کرد، پولش را هم داد و حرکت کرد. مرد عابر که هنوز نتوانسته بود بر کنجکاوی خود غلبه کند، بهدنبال آیتالله سیدعلی قاضیطباطبایی راه افتاد و پشت سرش رفت و خود را به وي رساند.
پرسید: چرا شما کاهوهای خوبی جدا نکردید؟
آیتالله سیدعلی قاضیطباطبایی گفت: فروشنده این کاهو آدم فقیری است و من میخواهم به او کمکی کرده باشم. البته نمیخواهم كه این کمک بهطور مجانی باشد تا به این وسیله هم شخصیت و حیثیت او محفوظ باشد و هم او به پول مجانی گرفتن عادت نکند. این کاهوها را که کسی نمیخرد، برمیدارم و پولش را هم به او میدهم.
منبع: مردان علم در میدان عمل
شفای بیماری چشمهای آیتالله بروجردی
حضرت آیتالله بروجردی در شهر بروجرد به چشمدرد سختی مبتلا شده بود و هرچه معالجه میکرد، درد چشمهایش برطرف نمیشد. اطبا و پزشکان آن زمان هم در آن شهر از بهبود چشمهای آیتالله بروجردی مأیوس شده بودند. تا آنکه روزی در ایام ماه محرم که معمولا دستههای عزاداری به منزل آیتالله بروجردی میآمدند، دستهای از عزاداران حسینی به منزل وی آمدند. آیتالله بروجردی نشسته بود اشک میریخت. در همان حال گویا به او الهام شد از آن گلهایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشد. به طوری که کسی متوجه نشود، مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران گرفت و به چشم خود مالید. بهزودی احساس کرد درد چشمهایش کم شده است. به این ترتیب، چشمهای آیتالله بروجردی رو به بهبود گذاشت تا آنکه بهکلی کسالت آن رفع شد. بعدها هم در چشم خود نور و جلایی دید که محتاج به عینک نشد. در چشمهای آیتالله بروجردی تا هشتادسالگی ضعف دیده نمیشد و اطبای حاذق چشم اظهار تعجب کرده، میگفتند: به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادامالعمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن 89سالگی محتاج به عینک نباشد.
منبع: مردان علم در میدان عمل
کیسهای پول که دستبهدست چرخید
ابوعبداللّه محمد بن عمر واقدی، از مورخان و سیرهنویسان مشهور اواخر قرن دوم و اوایل قرن سوم هجری قمری و بزرگترین متخصص در تاریخ غزوات پیامبر(ص)، در زمانی تهیدست و برای تأمین معاش خود با سختیهای زیادی مواجه بود. در این زمان، روزی فردی از اهل خانه نزد واقدی آمد و گفت: ایام عید دارد از راه میرسد و در خانه چیزی نداریم.
برای همین او بهناچار نزد یکی از دوستانش که اهل بازار بود، رفت و نیازهای خود را بر زبان آورد و از دوستش مقداری قرض خواست. دوست بازاری واقدی هم کیسه مهرکرده و سربستهای که در میان آن هزار و دویست درهم بود، به او داد و واقدی به خانه خود برگشت.
هنوز مدت زیادی از برگشتن واقدی به خانه نگذشته بود که دید یکی از دوستانش که سیدی هاشمی بود، وارد شد و گفت: گندمهایم نرسیده و به تأخیر افتاده و برای گذران معاش و زندگی در تنگی هستم. اگر داری، مقداری قرض به من بده.
واقدی بلند شد، نزد همسرش رفت و قضیه قرض گرفتن خودش را از رفیق بازاری و قرض خواستن دوست سیدیاش را به او گفت.
همسرش تأملی کرد و گفت: خودت اکنون چه فکری داری؟
واقدی گفت: چون من در همه حال امیدم به خداست و به آفریدگار خود توکل میکنم، قصد دارم کیسهای را که قرض کردهام و هزار و دویست درهم در آن است با دوستم نصف کنم.
همسرش گفت: فکر خوبی نکردهای.
واقدی گفت: چرا؟
همسرش گفت: برای آنکه تو از دوست خود که بازاری است، قرض خواستهای و او به تو این مبلغ را قرض داده است. سزاوار نیست که تو نصف آن را به دوست خودت که فرزند و ذریه رسولالله - صلی الله علیه و آله - است بدهی، بلکه لازم است همه کیسه را به آن فرزند پیغمبر بدهی.
واقدی از نزد همسرش برگشت و آن کیسه را به دوست سیدیاش داد و او رفت.
دوست سیدی واقدی تازه به خانه خودش رسیده بود که همان موقع دوست بازاری واقدی که به پول احتیاج داشت و با آن مرد سیدی هم دوستی داشت، به خانه او رفت و تقاضای قرض کرد.
دوست سیدی واقدی وقتی احتیاج آن مرد را دید، همان کیسهای را که از واقدی قرض گرفته بود با همان حال مهرشده به او داد.
دوست بازاری واقدی که چشمش به کیسه و به مهر خودش افتاد، آن را شناخت و درحالیکه آن کیسه همراهش بود، نزد واقدی رفت و ماجرا را از او سؤال کرد و واقدی هم کل ماجرا را برای او شرح داد.
در این هنگام قاصدی از سوی یحیی بن خالد برمکی آمد و به واقدی گفت: مدتی است امیر به من گفته نزد تو بیایم و دعوتت کنم به حضور امیر، ولی بر اثر مشغله زیادی که داشتم دیر به خدمت رسیدم. حالا همراه من بیایید که امیر به زیارت شما مشتاق است.
واقدی همراه قاصدی که آمده بود راه افتاد و با هم نزد یحیی بن خالد برمکی رفتند. او در آن دیدار قضیه کیسه را هم گفت.
یحیی وقتی قضیه را شنید، غلامش را صدا کرد و نشانی کیسهای را داد و گفت: آن کیسه را بیاور.
غلام کیسهای را آورد که در آن هزار دینار بود.
یحیی آن کیسه را به واقدی داد و گفت: دویست دینار آن مال خودت و دویست دینار مال رفیق بازاریات و دویست دینار هم مال رفیق سیدت و چهارصد دینار دیگر مال همسرت باشد، چونکه او از همه شما کریمتر و باگذشتتر بوده است.
منبع: اعیان الشیعه
برای تمام بچههای ایران کار میکنم
سید حسن مدرس امید زیادی به آینده همه ایرانیان داشت و در زمانی که مسئولیتی در مجلس داشت، بیوقفه کار میکرد و همه وقت و انرژی خود را صرف برنامههای ملی میکرد.
تا نیمههای شب نامههای رسیده از طرف مردم را میخواند و بعد چند ساعتی میخوابید و سپس به مدرسه سپهسالار(شهید مطهری) میرفت و از آنجا هم به مجلس.
او در آن زمان بهعلت مشاغل فراوان توجه زیادی به اهل و عیال خود نداشت.
یکی از اطرافیان از او پرسید: چرا به بچههایتان نمیرسید؟
مدرس گفت: تمام بچههای ایران بچههای من هستند و من اگر کاری برای آنها بکنم انگار برای اینها کردهام.
زمینها را به اقوام تهیدست ببخش
روزی یکی از زمینداران معروف قمشه نزد سیدحسن مدرس آمد و خواست قطعه زمینی به او بدهد.
مدرس با آنکه در تنگدستی به سر میبرد اما به شخص زمیندار گفت: مگر شما در خانواده و فامیل خود فقیر و محتاج ندارید؟
آن شخص گفت: چرا داریم، اما میخواهم این قطعه زمین را به شما ببخشم.
مدرس گفت: بهتر است که این زمینها را به خویشاوندان فقیر و تهیدست خودت ببخشی.
آن شخص دیگر چیزی نگفت و فهمید مدرس با افراد دیگری که او در عالم سیاست میشناسد فرق میکند و حواسش به امور اطرافش هست و همه توجه و توکلش به خداست.
منبع: مردان علم در میدان عمل
روزها و شبهای سخت
آخوند ملا محمدکاظم خراسانی، صاحب «کفایه»، در زمانی که تحصیل میکرد، شرایط دشواری داشت و از لحاظ خوراک و پوشاک وضعیت سختی را سپری میکرد. در عرض آن مدت تنها خوراک او فکر بود و با این شرایط سخت زندگی قانع و به لطف خداوند امیدوار بود و هیچگاه نشد حرفی به زبان بیاورد که دیگران گمان کنند او از زندگانی خود ناراضی است. طلاب هیچ اعتنایی به او نمیکردند، مگر تعداد کمی که مانند او یا فقیرتر از او بودند. خواب او از شش ساعت بیشتر نبود و چون با شکم خالی خواب آدم عمیق نمیشود، شبها را بیدار بود و با ستارگان آسمان مصاحبت و شبزندهداری میکرد. در این احوال به یاد میآورد که امیرالمؤمنین علی(علیهالسلام) هم بیشتر شبها را بر این منوال میگذراند. او با همه تنگدستی احساس میکرد که فکر او به عالمی بلندتر پرواز میکند و قوهای است که روح او را به خود جلب میکند.
این سختیها در زمانی به اوج خود رسید که آخوند
ملا محمدکاظم خراسانی فرزند و همسر جوانش را هم از دست داد. تنهایی، بیکسی و تنگدستی هر یک میتواند آدمی را از پای درآورد یا او را به سوی یار و دیار دیگری سوق دهد. اما این عوامل در روح نیرومند و قلب عارف آخوند ملا محمدکاظم خراسانی نمیتوانستند کوچکترین تزلزلی ایجاد کنند و او را از پیشروی در راهی که برگزیده بود بازدارند.
او پس از به خاک سپردن زن و فرزندش خانه خود را ترک کرد و روزها در مجالس درس استادان خود حاضر میشد و شبها در کلبه محقر و کوچک خود در گوشه مدرسه به مطالعه دروس و مسائل میپرداخت و چنان در این کار غرق میشد که حجره و مدرسه و شهر و حتی خودش را فراموش میکرد. در هوای سرد زمستان شبها کنار چراغ نفتی مدرسه بدون آتش مینشست و به فروع مختلف فقهی و اصولی و دقایق دروس خود میپرداخت و گاه اتفاق میافتاد که از حجره خود بیرون میآمد و میدید صبح شده و آفتاب طلوع کرده است. در یکی از این شبها کنار چراغ نفتی حجره نشسته بود و سر روی دو دست خود گذاشته و چشمهای مو شکاف خود را به عبارات کتاب دوخته بود و برای درک مسئلهای اصولی میکوشید. او آنقدر مطالعه کرده بود که دیگر چشمهایش توان خواندن نداشت. کمکم خواب بر چشمهایش نشست و در همان حال به خواب عمیقی فرورفت. ساعتها بعد سوزشی در بدن خود احساس کرد. وقتی از خواب بیدار شد، دید که سر روی دو دست دارد و کتابهای قطورش در برابرش باز مانده است. احساس کرد که دست راستش میسوزد. وقتی به خود آمد، فهمید که شعله آتش چراغ کمکم دستش را سوزانده است.
تا یک سال خورش و قاتق نان او فقط گرمی نانش بود که آن را در همان وقت که از نانوا میگرفت میخورد.
یک شب بعد از شش ماه مقداری برنج به دستش رسید. آن را پاک کرد و ریخت میان ظرفی و گذاشت روی چراغ تا پخته شد. خواست بردارد که یکمرتبه از دستش افتاد و ریخت زمین. خوردن پلو که قسمتش نشد، هیچ، پایش هم سوخت و مدتی گرفتار این سوختگی بود.
منبع: مرگی در نور
حل مسئله بر برگ چنار
ملا محمدصالح مازندرانی، از عالمان قرن یازدهم و داماد مجلسی اول، زمانی چنان فقیر و تهیدست بود که از شدت کهنگی لباس خجالت میکشید در مجلس درس شرکت کند. اما از رحمت خداوند ناامید نمیشد و با توکل به خدا، به علمآموزی در آن شرایط سخت میپرداخت. او در بیرون مدرسه مینشست و به درس استاد گوش میداد و آنچه تحقیق میکرد بر برگ چنار مینوشت.
طلاب گمان میکردند که او برای گدایی آمده که چیزی بگیرد. تا آنکه در یکی از روزها مسئلهای بر استاد که ملا محمدتقی مجلسی بود مشکل شد و حل آن را به روز دیگر حواله کرد. روز دیگر هم آن مشکل حل نشد، به روز سوم حواله شد. در این فاصله زمانی، یکی از شاگردان گذرش به مدرسه افتاد و دید که ملا صالح عبا را به سر خود پیچیده و مقدار زیادی برگ درخت چنار جمع کرده و در پیش روی خود ریخته است. آن شخص به ملا صالح نزدیک شد. اما چون ملا محمدصالح زیرجامه نداشت، برای او تواضع نکرد و پیش پای او بلند نشد.
برای همین آن شخص دو سه برگ چنار را از کنار ملا محمدصالح مازندرانی برداشت و دید که در آنها مسئلهای که برای استاد و شاگردان حل نشده بود، نوشته شده است.
آن شخص روز سوم به مجلس درس رفت و باز هم مسئله حلنشده مطرح شد، ولی کسی نتوانست حل کند. برای همین آن شاگرد شروع کرد به بیان کردن حل مسئله.
ملا محمدتقی مجلسی تعجب کرد و با اصرار گفت: معلوم است این جواب از خود تو نیست. از کسی دیگر یاد گرفتهای؟
آن جوان طلبه اول سکوت کرد، اما در نهایت سکوت را شکست و قضیه ملا محمدصالح مازندرانی را نقل کرد. ملا محمدتقی مجلسی چون از کیفیت حال ملا محمدصالح آگاه شد و دید در بیرون مدرسه نشسته، فوری لباسی برای او حاضر کرد و او را به داخل مدرسه خواست و تحقیق این اشکال را شفاهی از او شنید. پس از این ماجرا، ملا محمدتقی مجلسی برای ملا محمدصالح مازندرانی مقرری و ماهانه تعیین کرد.
منبع: قصص العلماء