مرز بایدها و نبایدهای روانشناختی در زندگی روزمره ما کجاست ؟این پرسش از جایی مهم میشود که برخی از افراد در راستای مثبتاندیشی خویش دچار خطای شناختی بایداندیشی میشوند. در این خطای شناختی فرد اتفاقات و رویدادهای زندگیاش را نه بر مبنای واقعیت و همانطور که هستند بلکه براساس تلقیهای شخصی خویش ارزیابی میکند. آنها نگرش و تفسیر خود را بر پایه بایدها و نبایدهایی قرار میدهند که هیچ مبنای منطقی ندارد و تنها براساس احساس خود و یا تلقین به خویش آن را درست میپندارند.
فردی که دچار بایداندیشی است وقتی بعد از ناکامی درامتحان کارشناسی ارشد بهخود میگوید من باید در این امتحان قبول میشدم، این باید را نه بر مبنای توانایی و برنامهریزی درسی خود بلکه براساس استدلال احساسی و اعتماد به نفس کاذب خود واجد ارزش میداند و بر مبنای همین باید نیز خود و موقعیتش را قضاوت میکند، درنتیجه دچار خطاهای شناختی دیگر میشود و یا به واسطه مکانیسمهای دفاعی دیگر سعی در توجیه ناکامی خود دارد و به این ترتیب دچار گسترهای از انواع ناکامیهای دیگر میشود.
همینطور است زنی که میگوید مادر همسرم باید از من در هنگام بیماری مراقبت کند یا فرزندی که اعتقاد دارد والدینش باید فلان گوشی همراه گرانقیمت را برای او تهیه کنندو چون این باید برای او حاوی بار ارزشی بوده است پس اکنون که این باید محقق نشده است پس ناکامی بزرگ به وقوع پیوسته و علتی در بیرون از فرد باعث ایجاد آن شده است.
این بایداندیشی بهعنوان خطای شناختی البته متفاوت است با بایدها و نبایدهایی که در عرصه هنجارمندی اخلاقی در زندگی با آن مواجه هستیم. راهحل مواجهه با بایداندیشی بهعنوان یک خطای شناختی، توجه دادن به ریشه این ارزشگذاریها و بایدهاست.اینکه ما چقدر نگرش و توجهمان معطوف به واقعیت است تا احساسات و در این میان البته خود شناسی در ساحتهای مختلفش میتواند ما را در شناخت توانمندیهای واقعی خودمان کارآمدتر کند.