دروازهبانی با دستهای نو
او حالا صاحب دست هایی شده که به راحتی می تواند کارهای روزانه اش را انجام دهد
فاطمه عسگرینیا- روزنامه نگار
«خدا دستهای عباس را به او برگرداند.» با همان تهلهجه آبادانی و صدای آرامی که سرشار از ذوقی وصفناپذیر است، این را میگوید و پشت سر هم خدا را شکر میکند. او زینب، مادر عباس است؛ کسی که سالهای سال قصه دستهای زیبای عباس را برای پسرک بهانهگیرش روایت میکرد؛ «عباس بهانه دستهایش را زیاد میگرفت. من هم همیشه قصه دستهای زیبای عباس و خدا را برایش میگفتم، با این مضمون که دستهای تو آنقدر زیبا و نورانی بود که خدا عاشقشان شد و تو قبل از به دنیا آمدن در همان بهشت دستهایت را به خدا یادگاری دادی و آمدی!» عباس کوچکتر که بود از شنیدن این قصه حسابی لذت میبرد، اما هر چه بزرگتر شد جای خالی دستهایش را در زندگی، دیگر هیچ داستان و افسانهای پر نمیکرد. او دلش میخواست دروازهبانی کند، یا هر وقت از مدرسه به خانه میرسید، زنگ خانه را از سر شوق فشار دهد یا پای تخته سیاه بنویسد اما دستهایش برای انجام هرکدام از این کارها خیلی کوتاه بود.
عباس حالا دست دارد و بهگفته مادرش هر روز که از مدرسه به خانه میرسد، آنقدر زنگ درِ خانه را فشار میدهد که حتی همسایهها هم متوجه برگشت او به خانه می شوند