بخر و لذت دنیا را ببر
نرسیده به مسجد جامع بساط کرده؛پیرمرد خوشرویی است.روی چهارپایه پلاستیکی نشسته و رفتوآمد مردم را زیرنظر دارد. ظاهرش آراسته است و لبخند از صورتش محو نمیشود. اینطور که مغازهدارها و دیگر دستفروشهای آن راسته میگویند، چهره بشاش او کسبه را سر ذوق میآورد. نجفقلی شعبانی، 20سالی میشود در بازار دستفروشی میکند. پشت خارون و ماساژور کمر و سر میفروشد. البته در بساطش گل سر دخترانه و پاکت پول هم دیده میشود. با اینکه تنوع وسایلش زیاد نیست اما جوری تبلیغ میکند که اگر کسی هم نیاز به ماساژور نداشته باشد، دست خالی از پیش او نمیرود.
نجفقلی، شیوه جالبی برای فروش اجناس خود بهکار میبرد. هر چند ثانیه یکبار با صدای بلند میگوید: «بخر و لذت دنیا را ببر!» لحن طنزگونهاش رهگذرها را ترغیب میکند تا نگاهی به بساط او بیندازند. «این مدل پشت خارون 30هزار تومان. مثل آنتن کوتاه و بلند میشود. یک مدل هم دارم 25هزار تومان. آنهایی که دسته ثابت دارند، 15هزار تومان. البته کیفیتشان بالا نیست. زود میشکند. اینها هم ماساژور سر است. روی سر میکشی همه غصههایت را فراموش میکنی. پاکت پول هم دارم. بستهای 30هزار تومان.» اصالتش به رودبار برمیگردد. 20سال پیش به تهران آمده و اینجا ساکن شده و سر حرف را باز میکند: « ورشکست شدم. باعثش پسرم بود. چک دست این و آن داشت. اعتماد بیجا کردم و تاوانش را هم سخت دادم. بعد از ورشکستگی با جمعی از طلبکارها روبهرو شدم. دار و ندارم را فروختم تا بدهی مردم را بدهم.» با آمدن مرد جوانی که قیمت پاکت نامهها را سؤال میکند، صحبتش نیمه تمام میماند. یک بسته پاکت به او میدهد و با نشاط میگوید: «ماساژور سر هم دارم. بزن به سرت ببین چه کیفی میدهد. فکرت را آزاد میکند. بخر و لذت دنیا رو ببر!» مرد علاوه بر پاکت پول، ماساژوری میخرد و میرود. نجفقلی ادامه میدهد: « همسرم را در زلزله رودبار از دست دادم. بچهها را به سختی بزرگ کردم. روزیام کم است اما خدا را شکر محتاج کسی نیستم.»