شادا بهار
ادْعُونی أَسْتَجِبْ لَكُم
دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان
بسمالله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ اَعِنّي فيهِ عَلي صِيامِهِ وَ قِيامِهِ وَ جَنّبْني فيهِ مِنْ هَفَواتِهِ وَ اثامِهِ وَ ارْزُقْني فيهِ ذِكْرَكَ بِدَوامِهِ بِتَوْفيقِكَ يا هادِيَ الْمُضِلّينَ.
بهنام خداوند بخشاينده مهربان
اي خدا مرا در اين روز به روزه و اقامه نماز ياري كن و از لغزشها و گناهان دورساز و ذكر دائم «كه تمام روز به ياد تو باشم» نصيبم فرما. بهحق توفيق بخشي خود اي رهنماي گمراهان عالم.
موسم بهار، هوا را فرحبخش کرده و روزگار، از تاریکی جسته و نور دوباره ما را غرق خواهد کرد. در آخرین روز کاری سال، ما به سنت دیرینه بهاریه نویسی برگشته و مورد لطف دوستان قرار گرفتهایم. باشد که سال نو، شکوفا و پرثمر باشد.
نامهای از پراگ
چگونه پرویز دوایی، سنت بهاریه نویسی سینمایی را باب کرد
سعید مروتی| ۳۷سال پیش وقتی ماهنامه فیلم، مطلبی نوستالژیک از پرویز دوایی در ویژهنامه نوروزیاش منتشر کرد، سردبیر در مقدمهای از بازگشت به سنت بهاریهنویسی خبر داد؛ سنتی دیرپا در مطبوعات ایرانکه پیشینهاش به سالهای دور بازمیگشت؛ سنتی که در سالهای پس از انقلاب، خیلی جدی گرفته نشد تا اینکه نامهای از پراگ به مقصد کوچه سام، ماجرای بهاریهنویسی با تم سینما و طعم نوستالژیک را تبدیل به یک ژانر کرد. دوایی آغازگر راهی است که با نوستالژی پیوندی ناگسستنی یافته. آنچه از دیروز به یاد میآوریم و این به یاد آوردن هم معمولا با حسرت و دریغ همراه است، بیش از هر چیز محصول ذوق و سلیقه دوایی است. شروع کار هم نه تالیف که ترجمه بود؛ ترجمهای که البته با قلم «پیام» رنگ تالیفی بهخود گرفت. نشریه سینمای نو به سردبیری بیژن خرسند، در اسفندماه۱۳۴۵ با مقاله «در ستایش سریال» درست به هدف زده بود؛ مقالهای درباره پدیده فیلم- سریالهای آمریکایی (بازگشت «یکه سوار»، «زن پلنگ»، «شزم» و...) که نسل دوایی با تماشایشان در دهه20 شمسی عاشق سینما شد؛ مقالهای برای پسربچههای تهرونی که سینما رفتن برایشان از نان شب واجبتر بود. انتشار مقاله در میانه دهه40، طعمی دلپذیر و نوستالژیک را برای خوانندهای که بچگیاش را پای این سریالها گذرانده بود به همراه داشت.یک دهه بعد باز هم این دوایی است و مطلبی ویژه برای نوروز که در یادها میماند. «کلاغهای کاغذی» در شماره فروردین۱۳۵۵ مجله رودکی منتشر میشود. قطعهای ادبی درباره سالهای کودکی نویسنده و خاطراتش با پسرخالهاش بهرام ریپور، منتقد و سینماگر دهههای 40، 50 و 60. بسیار شخصی و نوستالژیک: «با بهرام به هم آقایان میگفتیم...»
رمانتیسم دلخواه دوستداران قلم پرویز دوایی؛ در «کلاغهای کاغذی» آن جادوی عاشقانه-شاعرانهای که حس میسازد و گذشته را با دریغ و حسرت بازآفرینی میکند، مقدمهای است بر نوشتههای بعدی نویسنده در سالهای بعد. داستان کتابهای پرویز دوایی که با مجموعه «باغ» شروع و با «بازگشت یکهسوار» ادامه یافت و با گذشت ۳دهه به مجموعهای بدل شده که بخشی از قفسه کتابخانهها
را بهخود اختصاص میدهد، ماجرایی است که ریشهاش به همین بهاریههای سینمایی بازمیگردد.سنت بهاریهنویسی را نویسندگان دیگر هم ادامه دادند.در دهه 70 بهاریهنویسی حوزه استحفاظی نویسندگان مو سپید کرده بود و به مرور جوانها که میانسال شدند بهاریه نوشتند و در دهه 90 حتی منتقدان جوان هم برای شمارههای نوروزی از خاطراتشان نوشتند. سنت بهاریهنویسی همچنان ادامه یافته و هنوز هم در روزهای آخر اسفند، کمی پیش از آنکه با سال کهنه خداحافظی کنیم، نامهای از پراگ (شهری که دوایی نزدیک به نیم قرن است در آنجا ساکن است) از راه میرسد و خوشبختانه جادو همچنان ادامه دارد و حس را با زخمههای خویش بیدار میکند.
به اسفند و بهار که مادر بود و تمام
علیرضا محمودی | خانهتکانی برای مادرم یک کار معمولی نبود، یک آیین بود. با همه جزئیات که اهمال در اجرای هر بندش خطای بزرگی محسوب میشد. خانهتکانی از روزهای اول اسفند به جریان میافتاد. مادرم میرفت سراغ گنجه. لباسهای کهنه را برمیداشت و با قیچی به دستمال تبدیل میکرد. بعد همه فرشها را جمع میکرد. پدرم با یک وانتبار همه آنها را به قالیشویی میبرد. در این فاصله مادرم کف همه اتاقها را که از موزائیک بود میشست. بعد نوبت به دیوارها میرسید. چهارپایه را میگذاشت زیر پایش و شروع میکرد به کاری که به آن میگفتند دوده گرفتن. همه این کارها در فاصله رفتن فرشها به قالیشویی انجام میشد. بعد نوبت به پنجرهها میرسید. در این بخش مادرم از ما کمک میگرفت. درحالیکه مشغول سابیدن شیشهها بودیم تکیهکلام مادرم این بود که حواست به شیشهها باشه. علت این همه تأکید بهخاطر حساسیت پدرم به شیشه بود. پدرم حاضر بود همه خانه را با کلنگ داغان کنیم اما شیشهها ترک نخورد. سختترین کتک را از پدرم بهخاطر این خوردم که شیشه در اتاق مهمانخانه را در یک جدال با برادرم شکسته بودم. خانهتکانی مادرم با یک مرحله دیگر ادامه پیدا میکرد. همه پردهها و لباسها را مانند کوهی در حیاط روی زمین میریخت. بستههای صابون را با دو تشت مسی کنارشان میچید. چراغ پریموس را روشن میکرد. آب گرم میکرد. بعد مینشست پای تشت و میشست و میشست. شستوشو در قاموس مادرم شامل سه مرحله بود. مرحله کفمال (طولانیترین بخش)، مرحله آبمال (سریعترین بخش) و مرحله پهن و پلا (دقیقترین بخش). روزهای شستوشو برای ما بچهها روزهای خوبی محسوب میشد. صبح که پدرم از خانه به بازار میرفت مادرم به او گوشزد میکرد که وقت نمیکند ناهار تدارک ببیند. منظور حرف مادرم این بود که پدر از بازار ناهار بیاورد. پدرم نزدیک ناهار به کبابی در سرگذر میرفت که جیزیل بیزیل (جغول بغول) نابی داشت. استادجیزیلی که پشت مجمع ایستاده بود نصفه سنگکی را روی دستمال پدرم پهن میکرد و سه کفگیر جیزیل بیزیل لای نان میریخت و با مهارتی که دستاوردهای علمی صنعت بستهبندی در هزاره بعدی را به چالش میکشید جیزیل بیزل را در نان و سپس در دستمال میپیچید. جیزیل بیزیل در خانه خالی از قالی که در آن بوی صابون و جوهر نمک بیداد میکرد آنقدر میچسبید که چشمغرههای پدرم که دعوای بهدست آوردن نیمه سنگک روغنی را میدید، تأثیری بر ما نداشت. مادرم لابهلای ناهار روند خانهتکانی را گزارش میداد. ده روز مانده به عید خانه ما مانند بلور میدرخشید. سه روز مانده به عید اتاق مهمانخانه مانند اتاق جادوگران غیرقابل دسترس میشد.آجیل شور، شیرینی نخودچی، نقل کرمانشاه و گلابپاش چینی گلسرخی در وسط سفره ترمه با آینه و قرآن زیر نور کمی که از توری تمیز پنجرهها افتاده بود وسوسهای میساخت که تا زمان تحویل سال ادامه داشت. وای به روزی که با کفش گلی میآمدیم خانه. وای به روزی که شب عید لامپی میسوخت. اتفاق نیفتاد ولی حیاتم را مدیون آنم که در هیچ شب عیدی در خانه پدری شیشهای نشکست.
بیایید کمی مشکوک باشیم
جواد عزیزی| میخواهم در سال جدید یک نسخه بنویسم؛ یک نسخه برای همه آنهایی که در معرض خطرند. اگر میپرسید چه خطری، حتما از آمارخبر ندارید. در سالی که گذشت، کلاهبرداری اینترنتی در صدر جرایم کشور بود. بله. همین کلاهبرداریهایی که بارها خبرهایش را خواندهاید؛ از پیامک سامانه قضایی «ثنا» گرفته تا دریافت سود سهام عدالت و لینکهای
وسوسه کنندهای که ممکن است با شماره تلفنهای مختلف به گوشیتان ارسال شود. حالا ربطش به نسخهای که میخواهم بنویسم چیست؟
اگر پای حرف کسانی بنشینید که امسال قربانی کلاهبرداریهای اینترنتی شدند، به یک نتیجه مهم میرسید. اینکه تقریبا همه این کلاهبرداریها بهدلیل اعتماد بیجای مالباختگان رخ داده است. به راحتی اعتماد کردن، خصلت خیلی از ما ایرانیها است اما همین خصلت به ظاهر خوب، عامل اصلی صفهایی است که هر روز در کلانتریها، پلیسفتا و دادسراها میبینید.
شاید باورتان نشود اما زمان طلایی برای مالباخته شدن یا نشدن در پروندههای کلاهبرداری، فقط چند ثانیه است. چند ثانیهای که تصمیم میگیرید اعتماد کنید یا نکنید. «اعتماد» سلاح اصلی کلاهبرداران برای اجرای نقشههایشان است و اگر آن را بهدست نیاورند، هرگز به خواستههایشان نمیرسند. پس بیایید امسال با هم یک قرار بگذاریم و کمی مشکوک باشیم؛ به پیامهایی که در فضای مجازی یا از طریق گوشی به دستمان میرسد. به حرف آدمهایی که هیچ شناختی از آنها نداریم یا تبلیغات وسوسهکنندهای که در اینترنت با آنها مواجه میشویم. بیایید فقط برای چند ثانیه به همه اینها شک کنیم. چون شک، بهوجودآورنده دقت است.
آن وقت که دقیق میشویم، حقیقت خودش فریاد میزند. وقتی دقیق میشویم به راحتی میتوانیم متوجه تفاوتها میان پیامهای کلاهبرداران و پیامهای واقعی شویم و این یعنی یک موفقیت بزرگ در سال نو؛ موفقیتی که شک نکنید نتیجهاش خلوت شدن دادسراها و کلانتریها و البته مهمتر از همه حفظ سرمایه شما خواهد بود.
اعتراف حرفهای
جواد نصرتی | بیشتر روزنامهنگاران، در جو انی روزنامهخوان حرفهای هم بودهاند. شب عید ما هم، دقیقا شب عید کاسبها بود؛ وقتی که نفس اسفند به شماره میافتاد و فصل دروکردن سالنامههای بهاری روزنامهها و مجلات، یعنی همان شمارههای ویژه نوروز، شروع میشد. دوران نوجوانی من سنت سالنامهخوانی حسابی در اوج بود و من از ابتدای اسفند گوش به زنگ بودم و از این دکه به آن دکه میپریدم که هر چه سالنامه روی دکه میآید را بخرم. برنامه این بود که مثل خوره به جانشان بیفتم و در تعطیلات بلند نوروز، دانهدانه آن گزارشها و گفتوگوها را بجوم. بعضی از نویسندهها قلمهای درخشانی داشتند که خواندن مطالبشان، برای من نوجوان، خودش یک پا عیدی بود. از بختیاری زندگیام این بوده که بعدا با بعضی از همانها همکار و حتی دوست شدم. هیچ دوره درخشانی البته بدون نقاط تاریک خودش نیست. سال به سال که میگذشت، یا حوصله من کمتر میشد یا سالنامهها کمجانتر میشدند، چون آن حرص و وصل هم کمتر میشد. کمکم خودم را اینطور گول میزدم که بعد از عید هم میشود سالنامه خواند. نتیجه این شد که دهها مطلبی که در دهها سالنامه نشان کرده بودم، کمکم از گوشه خانه و کتابخانه به انبار رانده شدند و سرنوشتشان بهدست مادرم افتاد که هر چند سال یک بار، در یک انبارگردانی بنیانکن، هرچه را که تلنبار شده بود، بهدست ظالم نانخشکیها میداد. از همینجا از خیلی از دوستان و همکارانم معذرت میخواهم که نوشتههایشان را نشان کرده بودم که بخوانم، اما سر از چرخ نانخشکیها درآوردند.
کسی به یک نهنگ گوژپشت تبریک نوروزنمیگوید؟
مسعود میر| خب، بس است دیگر، خیلی ممنون. یکسال نوشتیم از فقر و فساد و مشکلات اجتماعی و دغدغههای فرهنگی و حالا در این شماره آخر سال به اندازه یک یادداشت کوتاه بگذارید رها شویم از سیاست و ترکشهایش که در این سرزمین به همه خشتها و دیوارها خراش میاندازد. من یکی که سال را با رویای بهاره زمستانی به پایان میبرم، با همان حافظهای همیشگی که از حنجره شجریان میشنوم و دلم را پرت میکنم به حرم امام رئوف و رویاپردازی میکنم برای تماشای دنیا. به اینها اما از میان خبرهای ریز و درشت یکسال این دنیای لامروت، فقط میخواهم یک خبر را به خیالبافیهای تعطیلات کشدار خودم اضافهکنم. میخواهم با خودم مرور کنم خبری را که در هنگامه تنهاییهای آذرماه خواندم و هنوز هم میخوانم و باز هم خواهم خواند. اگر میپرسید از چه خبری مینویسم همین قدر خلاصه بدانید که دانشمندان در آزمایشی عجیب در سواحل آلاسکا دست به گفتوگو با یک نهنگ گوژپشت بهنام «تواین» زدند و در کمال تعجب توانستند ۲۰دقیقه به ارتباط با او ادامه دهند. مفهوم شد؟ میبینید خبر بالینی سالی که برای من و ما رو به پایان است، چه احوال غریبی دارد؟ مغز متفکرهای دنیا البته به فکر تنهایی آدمها نیستند، اما تصور گفتوگو با نهنگ گوژپشت برای من یعنی به دنیای خیالانگیز آفرینش خوش آمدید. راستی کاش یک نفر به «تواین» عید نوروز را تبریک میگفت و جوابش را برایمان از آلاسکا به ایران میرساند ...
قدمش مبارک است
حامد فوقانی| نرم نرمک پهلوی خزر گرمتر، دامن دماوند سبزتر، جوانه بلوطهای زاگرس بالغتر، شنهای بافق روانتر، خارَک نخلهای بم خرماتر و آب خلیجفارس خروشانتر میشود. همآهنگ با نقارهزنی حرم سلطان خراسان و همنوا با نیانباننوازی در هرمزگان، صدای بهار در ایران میپیچد. قدمش خیر و مبارک است به لطف ایزد منان.
پایان شمارش معکوس
فاطمه عباسی| توی فکر و خیالهای دور و درازتان مثل هر روز دارید از کوچه رد میشوید. ناگهان یک نهر آب و کف میآید روی کفشتان را میگیرد. پایین را نگاه میکنید. از زیر در خانهها، آب کفآلود میریزد بیرون. نرمههای جارویی میخورد کنار پاچه شلوارتان: «بی زحمت برو کنار، من این جلو در خانه را بسابم.» تازه یادتان میافتد که اسفند است. صدای جارو میآید، صدای چوبخوردن قالیهای کهنه، سایش یک برگ روزنامه روی سطح شیشه، آفتابخوردن فرشهای آویزان از بام، دست به دست دادن آدمها، برق افتادن همهچیز.
اسفند آبستن لحظهشماری است. انتظار توی هواست. ربطی به این ندارد که اهل عید و سنت و این حرفها هستید یا نه، شمارش، گریبان افسردهترین آدمها را هم میگیرد؛ حتی اگر افه بیایند که دیگر هیچچیز برایشان مهم نیست.
سال که تحویل میشود، صدای شمارش معکوس جمعیت ناگهان قطع میشود. یکی دو ثانیه نفسها حبس، از دهانه توپ حبابی بیرون میآید و زود میترکد. هیچ اتفاقی نمیافتد. یک روز مثل سیصد و شصت و پنج روز قبلی شروع میشود، همین. هر سال همین خبر است ولی... کی الان حوصله فلسفه و دلیل دارد؟
زندهباد هیجان شمردن.
زندهباد اتفاق انتظار.
بگذاریم کف روی کفشهایمان را بگیرد.