خرید مواد با فروش ضایعات
یک روز همراهی با مأموران پایگاه هفتم پلیس مبارزه با موادمخدر
مژگان مهرابی-روزنامه نگار
ساعت3 بعدازظهر یک روز زمستانی،ماموران پایگاه هفتم پلیس مبارزه با موادمخدر، عملیات جمعآوری معتادان متجاهر را در محدوده خیابان شوش و هرندی شروع میکنند؛ جایی که به پاتوق معتادان معروف است. کار همیشگی مأموران این پایگاه، پاکسازی کوچه و خیابانها از معتادان و موادفروشهای آن گذر است. معمولا هر روز 200نفرشان را جمعآوری میکنند و برای بازپروری به مرکز غربالگری کهریزک میفرستند. این گزارش بازتاب یک روز تلاش مأموران پایگاه هفتم پلیس مبارزه با موادمخدر است.
دورهمی بهصرف نشئگی
داخل فرعیهایی که به خیابان شوش منتهی میشود، غوغایی برپاست. قدم به قدم معابر، معتادان بیخانمان نشسته و فارغ از هر دغدغهای مشغول مصرف مواد هستند. سوز سرما شلاق میزند به دستها و صورتها، اما آنها بیآنکه لباس مناسبی به تن داشته باشند آنقدر نشئهاند که چیزی از سردی هوا متوجه نمیشوند.
همگی در عالم خود سیر میکنند که نیروی پلیس از راه میرسد. بساط نشئگیشان از هم پاشیده شده و هریک بهسویی میرود. مردی که تا چند لحظه پیش در هپروت سیر میکرد، از جا بلند میشود که فرار کند، اما پلیس مانعش میشود. مامور پلیس، از او میخواهد در ساکش را باز کند. داخل ساک چرک و مندرسش همهچیز پیدا میشود. از لابهلای لباسها، پایپی بیرون میزند. پلیس مرد را به سمت خودروی حمل معتادان هدایت میکند. در سمت دیگر خیابان مامورها چند نفر دیگر را کت بسته گرفته با خود میآورند. ظاهرشان آنقدر آشفته است که نمیتوان به آنها نگاه کرد.
آزادی معتادان بیمار
سرهنگ بهرام بخشی، رئیس پایگاه هفتم پلیس موادمخدر از نیروهای خود میخواهد معتادان را با دقت تفتیش کنند. مبادا سلاح سردی با خود داشته باشند. یکیشان وضع بدی دارد. دستانش پر از زخمهای چرکی است. او را نمیگیرند. سرهنگ بخشی میگوید: «بعد از گرفتن معتادان آنها را به مرکز غربالگری کهریزک میفرستیم. در آنجا بررسی میشود. اگر معتادی خانواده داشت او را به خانوادهاش تحویل میدهند. اگر بیخانمان بود او را به کمپ میفرستند. بین3 تا6ماه در کمپ میماند تا اعتیاد را ترک کند، اما اگر معتادی دارای عفونت یا زخم بود، مراکز بازپروری او را قبول نکرده و آزاد میشود و روز از نو و روزی از نو.» مبارزه با موادمخدر و سامان دادن به وضعیت معتادان فقط با جمعآوری آنها به ثمر نمیرسد. سرهنگ بخشی دلیل عمده حضور معتادان در خیابان شوش و هرندی را وجود خانههای متروکه و انبارهای ضایعات میداند و میگوید: «فکر کردید هزینه مواد را از کجا جور میکنند؛ از فروش ضایعات. زبالهها را جمع میکنند به ضایعاتیهای خیابان شوش میفروشند. از همانها هم مواد میخرند. بیشتر هروئین و شیشه استفاده میکنند. قیمتشان هم یکی است؛ هر گرم 300هزار تومان.» صحبتهای سرهنگ با صدای مأمور جوان نیمهتمام میماند. او بستههای مواد را از لباس مرد پیدا کرده و نشان میدهد. تعدادشان زیاد است. موادفروش از زیرکمربند تا داخل کفشش بسته مواد جاساز کرده است.
زنهای معتاد هم جمعآوری میشوند
گشتزنی ادامه پیدا میکند. چند خیابان آنطرفتر، ماشین پلیس توقف میکند و مامورها به سمت معتادانی میروند که پشت یک بلوک سیمانی دور هم جمع شدهاند؛ 3مرد و 2زن. مردها واکنش خاصی نشان نمیدهند، انگار این تعقیب و گریزها برایشان عادی شده است، اما در چهره زنها ترس را بهخوبی میتوان دید. زنها وسایل کیفشان را بیرون میریزند. بسته موادی پیدا نمیشود. یکی از آنها با گریه میگوید: «جناب من تازه از کمپ بیرون آمدم؛ پاک پاکم. امروز اینجا آمدهام دوستم را ببینم. خانوادهام اگر بفهمند حتما من را میکشند.» آن دیگری هم بهخود میلرزد و التماسکنان میخواهد آزادش کنند. میگوید: «آقا من معتاد نیستم. بچهام در خانه تنهاست. خواهش میکنم.» زنها رها میشوند. شاید اگر نیروی خانمی همراه پلیس بود، این دو زن هم روانه مرکز غربالگری میشدند، اما سرهنگ بخشی میگوید: «جمعآوری معتادان زن هفتهای یکبار با حضور نیروی خانم انجام میشود، اما معتادان مرد را هر روز جمعآوری میکنیم.»
نکته
ایستگاه آخر
ماشین مخصوص جمعآوری معتادان وارد خیابان هرندی شده و جلوی در سبزرنگی توقف میکند. ماشین وارد محوطه بزرگی میشود که بین مأموران پلیس اینجا به چهارستون معروف است. غیر از تازهواردها، معتادان زیادی حضور دارند. در بینشان نوجوانی تکیه به دیوار داده که حتی موی صورتش هم درنیامده است. اشکهایش به او مجال حرف زدن نمیدهد؛ «پدر و مادرم از خانه بیرونم کردند. خودشان هم معتاد بودند. گفتند نمیتوانیم خرجت را بدهیم. از اصفهان به تهران آمدم. سر چهارراه دستمال کاغذی میفروشم. یک اتاق گرفتم نزدیک پارک نوبهار. 10میلیون پیش ماهی یک و نیم میلیون هم اجاره میدهم.» دوست دارد به اصفهان برگردد تا خانوادهاش را ببیند، اما نمیداند پدر و مادرش کجا هستند. کسی هم ازشان خبر ندارد. جسم نحیف پسرک به نهالی میماند که گرفتار توفان شده باشد. میگوید: «2سال پیش دوستم هروئین به من تعارف کرد. گفت بکشی آرام میشوی. من هم که از همهجا رانده شده بودم استفاده کردم. چند وقت پیش کمپ بودم. الان هم متادون مصرف میکنم. از اینجا بروم آن را هم کنار میگذارم.» دم غروب است و نیروی پلیس منتظر آمدن اتوبوس تا معتادان را روانه مرکز غربالگری کنند. جماعت بیخانمان، مشغول حرف زدن با هم هستند؛ گویی اتفاق خاصی در زندگیشان رخ نداده است. آنها به این زندگی نکبتی معتادند... .