
5روایت دردناک از سرزمینهایاشغالی

مهد کودک
سیده فاطمه شیخالاسلام
ببینید خانم! ما مثل بقیه جاها نیستیم که همینطوری کترهای عمل کنیم. به بهانه اینکه اینها بچه هستند و دیگر چیزی نمیفهمند و الان شرایط خاص است و این حرفها همه را با هم یکجا جمع کنیم. ما نباید فقط زمان حال را ببینیم. بالاخره آیندگان خواهند آمد و راجع به عملکرد امروز ما قضاوت خواهند کرد.
ما بچهها را براساس سن از هم جدا میکنیم و برای هر رده سنّی، بنا بر اقتضائات فیزیکی آن سن، فضای جداگانهای درنظر میگیریم. شیرخوارهها تا سهسالهها یک فضا، سه تا پنج سالهها یک فضا و پنج تا هفتسالهها هم مکانی جداگانه. البته ما اینجا تفکیک جنسی نداریم؛ چون در این صورت کارمان خیلی سخت و زمانبر خواهد شد. تعداد بچهها زیاد است و تقاضاها هر روز بیشتر و بیشتر میشود. خودتان که دیدید کار ما متفاوت است و غالب والدین مایل هستند فرزندانشان را به اینجا بیاورند. لطفا تشریف بیاورید فضای بیرون را نشانتان بدهم. ملاحظه بفرمایید این قسمت که از فضای دو رده سنی دیگر وسیعتر است، مربوط به بچههای شیرخواره تا سهساله است. این رده سنی گرچه جثه کوچکتری دارند اما بیشتر تقاضاها مربوط به همینهاست.
من اسم دختر ششماهه شما را به لیست اضافه کردم. مشخصات دقیق مکانش را امروز یا فردا به اطلاعتان میرسانیم. توجه میکنید که اندازه قبرها دقیقا متناسب با قد و قواره بچههای در این رده سنی درنظر گرفته شده است.
کوچک بزرگ
معصومه حسینی
وارد اتاق علیرضا میشوم برای گردگیری هفتگی، دو لته پنجره باز است و قفسه کتابهایش نامرتباند مثل همیشه. پسره دیگه، چه میشه کرد؟ سمت ویترین سنگهای قیمتیاش میروم. بهتزده خیره میشوم به جای خالی کلکسیون سنگها فقط اتیکتها را میبینم که به خط خودش نوشته است: آمیتیس، سیترین ، یشم و ...
«وای خدای من، یعنی چی شده؟ کجا گذاشته؟ نکنه دزد آمده؟ اما نه، چرا فقط اینا رو برده؟» به این طرف و آن طرف میدوم. نگاهم میخکوب میشود به یادداشت علیرضا روی صفحه کامپیوتر: «مادرجان، نگران نباش من سنگها رو بردم بدم معلم تربیتیمون، برای بچههای غزه، یا بزنند تو کله دشمن، یا بفروشند و با پولش سنگهای زیادی بخرند.»
روی لبه تخت مینشینم. نفس بلندی میکشم. نسیمی پرده را میرقصاند.
دشمنِ شادی
محمدحسن ابوحمزه
گولدین از توی چشمی دوربین، ساحل را برانداز کرد. 4پسربچه مشغول بازی بودند. دوربین از آنها گذشت. ساحل را گشت زد. در بازگشت دوباره پسربچهها را دید که شاد و سرحال، بالا و پایین میپریدند. با دست روی شنها فرود میآمدند، پشتک میزدند و فوتبال بازی میکردند. یکدیگر را بهسوی دریا میکشاندند و خندان بازی میکردند گویی که جنگی در کار نیست. یاد آخرین دیدار خود و پسرش موشه افتاد که پشت پنجره پانسیونی در العینالثالثه ایستاده بود و رفتن پدرش را غمزده تماشا میکرد. از روزی که مادرش به کشورش بازگشته و همیشه تنها بود، نتوانسته بود که شادی بچههای ساحل غزه را ببیند. پشت توپ آلمانی نشست؛ خلاصی ماشه را گرفت و یاد حرف آلوف فرماندهاش افتاد که گفته بود: «هر عملیاتی که شادی را از فلسطینیها بگیرد، مجاز به انجام آن هستید.»
شنهای داغ ساحل غزه با خون پسربچهها رنگ گرفت.
دختری که ایستاد و تیر خورد
ماجرای دختری که صهیونیستها به او شلیک کردند
آن روز هم مثل بقیه روزهای دردناک در سرزمینهای اشغالی بود. روز بیستم فوریه سال2003 بود که رحام موسی 15ساله از سوی سربازان اسرائیلی مورد اصلابت چندین گلوله قرار گرفت. سربازان ادعا کردند که او قصد داشته است با استفاده از چاقو به یکی از آنها حمله کند. رحام در روز 27مارس سال2003 در برابر وکلای بخش فلسطینی سازمان بینالمللی دفاع از کودکان، بر این شهادت قسم خورد:
«وقتی سربازان مرا دیدند، ناگهان به سمت من شلیک کردند و یک گلوله به شکم من اصابت کرد، اما من روی زمین نیفتادم. من بدون حرکت در همان نقطه سر پا ایستادم، چون فکر میکردم به این ترتیب شلیکهای آنها متوقف میشود، اما یک سرباز دوباره به پای من شلیک کرد و اینبار روی زمین افتادم. سربازهای زیادی در آن منطقه جمع شدند و آنجا را محاصره کردند، اما هیچکدام به من نزدیک نشدند. آنها از فاصله دور از من خواستند تمام لباسهایم بهجز لباسهای زیر را درآورم تا بتوانند بررسیشان کنند. اما من گفتم تا زمانی که یک پوشش دیگر برای من نیاورند این کار را نخواهم کرد. بنابراین آنها یک پوشش برای من آوردند و من توانستم زیر آن لباسهایم را دربیاورم و به سمت آنها پرتاب کنم. درحالیکه زخمی شده بودم و مدام خون از من میرفت، سربازها لباسهایم را برداشتند تا بررسی کنند.»
رحام پس از مدتی، برای انجام عمل جراحی به بیمارستان برده شد. پس از آن هم او را به تخت بیمارستان زنجیر کردند. کاری که با انتقادهای گستردهای روبهرو شد.
«بخش اسرائیلی پزشکان مدافع حقوق بشر» با بیان این جملات وارد این ماجرا شد: «غیرمنطقی است که فکر کنیم یک دختر 15ساله که از ناحیه کلیه مورد اصابت گلوله قرار گرفته، بخشی از روده او در عمل جراحی برداشته شده و شرایط وخیمی دارد و هنوز هم 2گلوله در بدنش باقی مانده، با دور زدن فرار خواهد کرد یا میتواند برای پزشکان و دیگر بیماران خطری ایجاد کند.»
با این حال، تا 20روز پس از دستگیریاش، رحام همچنان به تخت بیمارستان زنجیر شده بود.
کاش دوباره به ملاقات فرزندم بروم
روایت یک مادر از فرزند دربند صهیونیستها
من یک مادر فلسطینی هستم؛ مادر یک پسر زندانی در زندانهای اسرائیل. فرزند من در 16سالگی دستگیر شده و من همیشه آرزو میکنم فرصتی فراهم شود که پسرم را ملاقات کنم. البته گاهی شانس این را پیدا میکنم که سفری برای ملاقات پسرم در زندان بروم؛ سفرهای پردرد و رنج که همه خانوادههای فلسطینی که فرزندی در زندانهای اسرائیلی دارند با آن دستوپنجه نرم میکنند.
در زمان ملاقات ساعت 5صبح از خانه خارج میشوم و خود را به اتوبوس صلیبسرخ در «البیره» میرسانم که ما را به ایست بازرسی «قلاندیه» میرساند. در این ایست بازرسی ما از اتوبوس پیاده میشویم، با پای پیاده از ایست بازرسی عبور میکنیم و در سوی دیگر سوار یک اتوبوس دیگر میشویم. در طول مسیر، اتوبوس، راننده، نماینده صلیبسرخ و البته خانوادهها توسط سربازان اسرائیلی مورد تفتیش بدنی قرار میگیرند. در تمام طول مسیر یک جیپ ارتش در جلوی ما و یک جیپ دیگر بهدنبال اتوبوس حرکت میکند. آنها در زمان جستوجوها چندین ساعت ما را زیر آفتاب داغ نگه میدارند. وقتی به زندان میرسیم، پلیس مدارک ما را از راننده میگیرد و به او اعلام میکند که نباید تا زمان بازگشت ما از جلوی زندان حرکت کند. وقتی وارد زندان میشویم سربازان کارتهای شناسایی ما را میگیرند و سپس باید ساعتها منتظر بمانیم. سرانجام حدود ساعت 3بعدازظهر ملاقاتها شروع میشود و تمام وسایلی که همراهمان آوردهایم مانند لباسها، مورد تفتیش قرار میگیرد. سپس وارد یک بخش دیگر میشویم و باید تا زمانی که فرزندانمان را برای ملاقات میآورند منتظر بمانیم. در زمان ملاقات هم یک پنجره سیمی بین من و پسرم قرار دارد و یک سرباز هم کنار آن میایستد. این مسئله امکان آزادانه صحبت کردن را از ما میگیرد. در نهایت پس از تحمل این همه سختی میتوانیم تنها 45دقیقه با فرزندانمان ملاقات کنیم. پس از آنکه پسرانمان را دیدیم باید منتظر بمانیم تا ملاقات دیگر خانوادهها هم انجام شود. در راه بازگشت هم دوباره همان رویههایی را که در مسیر آمدن به زندان طی کردهایم پیشرو خواهیم داشت که البته به ایستهای بازرسی هم بستگی دارد. من حدود ساعت 8 یا 9شب به خانه میرسم. بهدلیل درد ناشی از این سفر، تا فردای آن روز نمیتوانم به خواب بروم. من تنها به عشق دیدن پسرم قادر به تحمل سختیهای این سفر هستم، اما اگر اجازه ملاقات فرزندم از من گرفته شود تاب تحمل این سختیها را نخواهم داشت. دیگر اعضای خانواده هم از این فشار روانی و عصبیای که بر من وارد میشود، در عذاب هستند. آخرین ملاقات من و پسرم مدتها پیش بوده است و از آن زمان به بعد با وجود اینکه تمام رویههای مورد نیاز را طی کردهام اما به من اجازه دیدار فرزندم را ندادهاند. از صمیم قلب آرزو میکنم که ایکاش یک مرخصی به او میدادند و در عوض 6ماه به حکم زندانش اضافه میکردند.
منبع: کودکی به تاراج رفته؛ مرکز اسناد انقلاب اسلامی