• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
دو شنبه 4 دی 1396
کد مطلب : 2096
+
-

روایت سیدجواد کافی از شبی که غواصان در عملیات کربلای 4 غریبانه به شهادت رسیدند

عاشورایی دیگر در رودخانه وحشی

کربلای 4

عاشورایی دیگر در رودخانه وحشی

میترا شکری:

شنیدن خاطرات شاهد زنده‌ شبی که روی سر غواصان دست‌بسته ما آتش ریختند، کار ساده‌ای نیست؛ تلخ است، مثل تلخی شهادت‌شان؛ قلبت یخ می‌زند، درست مثل بدنشان که 3‌ماه تمام در تمرین‌های قبل از عملیات، در رودخانه یخ می‌زد اما پا پس نمی‌کشیدند.

وقتی داری جزئیات ماجرا را می‌شنوی، کافی‌است چشمانت را ببندی تا بروی به سرمای پنجم دی 1365رود اروند و جوانان کم‌سن‌وسالی را ببینی که لباس‌های خیس غواصی را از کوله‌های وصله‌‌پینه‌شده‌شان بیرون می‌آورند، آن را می‌کشند روی استخوان‌هایی که از شدت سرما به لقوه افتاده‌اند، فین‌ها را پا می‌کنند و عقب‌عقب می‌روند تا وارد آب شوند.

هر سانتی‌متر از پایشان که وارد آب می‌شود، سرما سخت‌تر مغز استخوان‌شان را می‌سوزاند... اما می‌زنند به دل رود وحشی. سیدجواد کافی، یکی از بازماندگان 175غواصی‌است که آن شب رفته بودند تا بصره را فتح کنند. او قرار است ما را ببرد به رود اروند و برساندمان به نوک جزیره ماهی؛ جایی که لاله‌ها پرپر شدند و اروند، رنگ خون گرفت.

پیوند یاسین و نوح

14سالگی‌ام مصادف شد با حضور در جبهه. سنم کم بود. مثل خیلی از رزمندگان و شهدای دیگر، با جعل شناسنامه ثبت‌نام کردم و سال63 راهی جبهه شدم. بیش از 2سال در جبهه بودم تا نوبت به عملیات کربلای4 رسید. قبل از رسیدن به آن شب فراموش‌نشدنی و گفتن خاطراتش، می‌خواهم شمه‌ای از بزم یک بسیجی را در میدان جنگ برایتان بگویم. ما باید برای جنگیدن در دشت، کوه و دریا آموزش می‌دیدیم و توانمان را افزایش می‌دادیم.

شعار ما در جنگ، انعطاف‌پذیری بود و تعداد زیادی از رزمندگان توفیق جنگیدن در هر سه وضعیت جنگی را داشتند. ما در دشت مهران، در کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده حاج‌عمران، ماهوت عراق و رودخانه خروشان اروندرود جنگیدیم و گل خاطرات من به همان‌جا برمی‌گردد؛ به همان رودخانه وحشی که در منطقه عبدالخصیب عراق قرار داشت.

مهرماه65 من و تعدادی از بچه‌های واحد تخریب که بسیار ورزیده‌ و متبحر بودند به خرمشهر اعزام شدیم. آنجا به ما گفتند قرار است یک‌سری آموزش ببینیم و بعد، آموزش‌ها را به گردانی که تحویل‌مان می‌دهند، انتقال دهیم و آماده انجام یک عملیات آبی ـ خاکی شویم. زمانی که در خرمشهر بودیم از عملیات خبر نداشتیم و نمی‌دانستیم قرار است با چه چیزی روبه‌رو شویم اما بعدا متوجه شدیم که فرمانده‌های بالادستی‌مان 2گردان تشکیل داده‌اند؛ از بچه‌های اطلاعات (گردان نوح) و بچه‌های تخریب (گردان یاسین).

آموزش‌های ما در خرمشهر شروع شد؛ منطقه‌ای که دشمن به آن دید کامل داشت. به ما دستور داده بودند که آموزش‌ها در نیمه‌شب انجام شود. راست می‌گویند که بهشت را به بها می‌دهند نه به بهانه. شهادت، بهشت بچه‌های ما بود. رسیدن به بهشتی که بچه‌های ما در آن شب‌ها برایش تلاش می‌کردند، کار ساده‌ای نبود. فداکاری آنها خیلی بزرگ بود. حالا که بعد از سال‌ها می‌شنوم بعضی‌ها شایعاتی درباره این عملیات درست می‌کنند، قلبم می‌شکند.

سرما استخوان‌مان را سوزاند

در آموزش‌های ما چند مانع سخت وجود داشت که اولی‌اش سرمای زمستان بود. آن شب‌ها وقتی می‌رفتیم کنار اروندرود بادی که می‌وزید، به استخوان‌های دست‌وپایمان می‌زد و می‌سوزاندمان. بعد از سرما، خیسی لباس غواصی مشکل ایجاد می‌کرد که تحملش گاهی خارج از توان ما بود. لباس غواصی اگر خیس نباشد به تن نمی‌رود؛ برای همین ما لباس‌ها را در آن سرما از قبل خیس می‌کردیم و همان‌طور در کوله قرار می‌دادیم تا زمان آموزش، آنها را راحت‌ به تن کنیم. پوشیدن لباس سرد و یخ‌زده، در سرمایی که نمی‌شد تحملش کرد موقعیت دردناکی به وجود می‌آورد. الان که به آن روزها فکر می‌کنم، باورش برایم سخت است که چطور آن‌شب‌ها تحمل می‌کردیم.

مانع بعدی، رودخانه بود. آب رودخانه اروند به خلیج‌فارس می‌ریزد و به همین دلیل، جزرومدش غیرقابل پیش‌بینی‌است. گاهی سرعت آب در حد 30کیلومتر زیاد می‌شد و در این شرایط، نمی‌شد کاری کرد. در بستر این رودخانه موانع غیرطبیعی مانند کشتی‌های غرق‌شده و تخته‌‌سنگ‌های بزرگ، زیاد بود و وقتی آب با سرعت بالا می‌آمد، به موانع غیرطبیعی برخورد می‌کرد و زیر رودخانه گرداب ایجاد می‌شد.

مشکل بزرگ ما این بود که زیر آب گرداب می‌شد درحالی‌که سطح آب بسیار آرام بود و کسی نمی‌توانست حدس بزند که ممکن است چند قدم جلوتر، چه بلایی سرش بیاید؛ به همین‌خاطر به اروند «رودخانه‌ وحشی» می‌گفتند. جالب است بدانید که هیچ دکترین نظامی‌ای به شما اجازه نمی‌دهد که حتی در طول روز وارد آب این رودخانه شوید و عملیات نظامی انجام دهید. خیلی‌وقت‌ها که دشمنان جلوی ما کوتاه می‌آیند دلیلش این است که به سابقه نظامی ما در بزنگاه‌هایی مانند دفاع‌مقدس نگاه می‌کنند و می‌بینند بچه‌های ما کارهایی انجام داده‌اند که از حد عقل فراتر بوده است.

آموزش ما شب‌ها انجام می‌شد. ساعت2:30 زمان وعده ما با هم بود. از خواب بیدار می‌شدیم و یک کیلومتر پیاده‌روی می‌کردیم تا برسیم به اسکله. لبه اسکله لباس‌هایمان را درمی‌آوردیم و لباس غواصی را که از قبل خیس شده بود، تنمان می‌کردیم. تا اینجای کار، خیلی سخت نبود. بعد از پوشیدن لباس‌ها تازه اول بسم‌الله بود. باد استخوان‌سوز لحظه‌ای به ما رحم نمی‌کرد. باید خودمان را آماده رفتن به داخل آب می‌کردیم که آن‌هم برای خودش داستانی داشت. فین‌ها (کفش‌های غواصی) برای پاهای ما خیلی بزرگ بود و نمی‌توانستیم بعد از پوشیدن‌شان، به سمت جلو حرکت کنیم چون مدام از پایمان درمی‌آمد.

برای اینکه کفش‌ها درنیاید، برمی‌گشتیم و قدم‌هایمان را به سمت عقب برمی‌داشتیم تا به رودخانه برسیم. باد سوزنده، زمین یخ، لباس خیس غواصی و کفش‌های بزرگی که نمی‌شد با آنها قدم برداشت، موانعی بود که تا قبل از رسیدن به رودخانه با آن درگیر بودیم. لب رود که می‌رسیدیم، سرما از مچ پا شروع می‌شد و آرام می‌رفت بالاتر. همان موقع صدای تق‌تق دندان‌های تمام بچه‌ها مثل یک موسیقی که چنددقیقه ادامه داشت به گوش می‌رسید.

در آن حالت باید 7کیلومتر تمرین فین‌زدن می‌کردیم. گاهی وسط راه به دلیل فشاری که روی ما بود احساس می‌کردیم پاهایمان در حال جدا‌شدن از کمر است. در آن 3‌ماه که یک‌شب‌درمیان این تمرین را داشتیم دقیقا بعد از 7کیلومتر فین‌زدن، به پل مارت می‌رسیدیم. آن‌موقع دیگر خورشید در حال بالاآمدن بود و به ما می‌گفتند از آب بیرون بیایید. از آب بیرون می‌آمدیم و داخل نیزار کنار آب می‌رفتیم؛ نه برای استراحت؛ برای اینکه قبل از برگشتن داخل آب و رفتن سمت اسکله، آخرین مرحله تمرین‌مان را تمام کنیم.

حدود نیم‌ساعت تا یک‌ساعت هم آنجا روی زمین می‌خوابیدیم. یادم هست زمین آن‌قدر سرد و یخ‌زده بود که وقتی خرچنگ‌ها می‌آمدند و از روی ما رد می‌شدند، توان اینکه آنها را از خودمان دور کنیم نداشتیم؛ چون نمی‌توانستیم دست‌هایمان را حرکت دهیم. در این مدتی که از بازگشت پیکر غواص‌ها به کشورمان گذشته، بارها شنیده‌ام که کسانی کم‌لطفی می‌کنند و می‌گویند آن سال اختفا و استتار به‌خوبی انجام نشده بوده؛ درحالی‌که ما در کمال رعایت مسائل حفاظتی، داشتیم آموزش می‌دیدیم. وقتی نگاهمان به عکس غواص می‌افتد نباید ساده از کنارش عبور کنیم. زحماتی که بچه‌ها برای حفظ این مرزوبوم و انقلاب کشیدند کم نبود.

آزادسازی بصره

بعد از 3‌ماه تمرین، به شب عملیات کربلای4 نزدیک شدیم. قرار بود در این عملیات گسترده 300گردان وارد کارزار شوند. از جزیره مینو تا انتهای بوارین، خط عملیاتی محسوب می‌شد و قرار بود در 3مرحله، شهر بصره ـ دومین شهر استراتژیک و مهم عراق ـ را آزاد کنیم. اگر این اتفاق می‌افتاد می‌توانستیم به اهداف‌مان برسیم و با دست پر با عراقی‌ها برخورد کنیم اما عملیات لو رفته بود و ما هیچ اطلاعی از این ماجرا نداشتیم.

من به‌عنوان کسی که وارد عملیات شده و از نزدیک همه‌‌چیز را دیده، این را می‌گویم که دوستان کم‌لطفی می‌کنند و می‌گویند بچه‌ها با اینکه از موضوع لورفتن عملیات خبر داشتند، وارد عملیات شدند. آخر عقل سلیم چنین اجازه‌ای می‌داد که وقتی عملیات لو رفته بود، فرمانده‌ها بچه‌ها را داخل آب بفرستند؟

روز عملیات را در پاساژ ولی‌عصر(عج) خرمشهر سپری کردیم تا برای عملیات شب آماده شویم. شب عملیات زمانی که نوبت به خداحافظی بچه‌ها رسید، انگار صحرای کربلا شده بود. من آنجا شب عاشورا را با چشمان خودم دیدم. وقتی لباس‌های غواصی را پوشیدم و خداحافظی‌ها شروع شد برادر اسماعیل قاآنی، فرمانده لشکر21 امام رضا(ع) به دیدار ما آمدند. همه ما بابت حضور فرمانده‌مان خیلی خوشحال بودیم. تعدادی فانوس، شبمان را روشن می‌کرد. جو عجیبی بود.

یکی از بچه‌ها داد زد: «فانوسا رو بیارین پایین! بچه‌ها امشب شب عاشوراس؛ هر کی نمی‌‌تونه همراه ما باشه تو این تاریکی پاشه بره». در حالی که دوستمان داشت این چیزها را می‌‌گفت یکی دیگر از آن‌طرف داد زد: «مگه ما اهل کوفه‌ایم که امام خودمون‌و تنها بذاریم؟». بعد از این حرف‌ها صدای ناله بچه‌ها به آسمان رفت. چه شبی بود آن شب؛ هیچ‌وقت از ذهن من بیرون نمی‌رود. بعد از خداحافظی و آرزوی موفقیت و شهادت‌کردن برای هم، به 2گروه تقسیم شدیم. ما قرار بود در منطقه جزیره‌ ماهی عملیات کنیم؛ وسط رودخانه‌ اروند.

باید نزدیک 4کیلومتر می‌رفتیم داخل عراق. تنها گردانی بودیم که در وهله اول هیچ نیروی پشتیبانی‌ای نداشتیم و قرار بود نیروهای کمکی بعد از رسیدن به جزیره، به ما بپیوندند. کار برای ما خیلی سخت بود. گردان ما وارد آب شد.

همه‌‌چیز را به چشم دیدم

عملیات این‌طور طراحی شده بود که سه‌نفرمان سرشان را از آب بیرون بیاورند و اطراف را زیر نظر داشته باشند اما بقیه سرشان زیر آب باشد. من، شهید محمد رضایی و شهید محمدرضا رنجبر سرمان بیرون آب بود. وقتی وارد آب شدیم قرار بر این بود که تا فین بچه‌ها به ساحل نخورده، کسی سرش را از آب بیرون نیاورد.

حرکت کردیم. مد رودخانه شروع شده بود. من چون سرم بیرون آب بود تمام صحنه‌ها را نگاه می‌کردم و از نقطه شروع تا پایان، شاهد ماجرا بودم. همه‌جا تاریک بود و ما در دلمان خوشحال بودیم که دشمن خواب است و امشب اگر خداوند بخواهد عملیات بسیار موفقی خواهیم داشت.

به نوک جزیره‌ ماهی که رسیدیم، هواپیمایی آمد بالای سرمان و شروع کرد به فیلرزدن. فیلرهایی که زدند کل منطقه را مثل چلچراغ روشن کرد. شب بود اما روز شد. آب آمد و نقش آینه را بازی کرد. انگار نور تابید روی آینه و چشمان‌مان را زد. مثل ماهی در تور صیاد افتادیم؛ صیادی که توقع نداشتیم با آن همه استتار و حواس‌جمعی ما چیزی از عملیات فهمیده باشد.

نوک جزیره ماهی چند تا چهارلول کار گذاشته بودند (چهارلول جنگ‌افزاری است که با آن هواپیمای روی آسمان را می‌زنند). زمانی که چهارلول‌زن پایش را روی پدال می‌گذارد، همزمان 4گلوله از جان لوله خارج می‌شود. گلوله‌های رسام (گلوله‌هایی که روشن است و آن را تا زمانی که به هدف برسد می‌توان دنبال کرد) بود که روی سرمان می‌ریخت. عملیات لو رفته بود و ما اطلاعی از اصل قصه نداشتیم. هر کدام از نیروهای عراقی و بعثی با هر چه در دست داشتند به سمت بچه‌ها تیراندازی می‌کردند. با چهارلول، آرپیجی، گرینوف، کلاش و هر سلاح نظامی‌ای که داشتند به سمت ما حمله می‌کردند. ما صید شده بودیم.

گل‌ها پر‌پر شدند قل‌قل سماور را دیده‌اید؟ ما در رودخانه اروند همان وضعیت را داشتیم. بچه‌ها سرشان زیر آب بود و متوجه اصل قصه نبودند اما من که سرم از آب بیرون بود، از چیزهایی که می‌دیدم وحشت کردم. صحنه بسیار عجیب و تکان‌دهنده‌ای بود.

همه اینها که می‌گویم در چند دقیقه اتفاق افتاد. ناگهان آب رودخانه‌ اروندرود قرمز شد. گلبرگ‌ها با برخورد هر گلوله پر‌پر می‌شدند. من گیج این اتفاق‌ها بودم. از آن گردان بزرگ فقط 11نفر توانستیم خودمان را از آب بیرون بکشیم و به سمت منطقه برویم. همان‌جا هم درگیری ایجاد شد و دونفرمان به شهادت رسیدند. نیروهای خودی عملیات را شروع کرده بودند و درست روی هدف‌‌ها آتش می‌ریختند. از این بابت خوشحال بودیم اما مشکل این بود که ما هم در همان رودخانه‌ای که نیروهای خودی به آتش بسته بودند، گیر افتاده بودیم. در نهایت 9نفر ماندیم و 8شب سخت. پاشنه پای من تیر خورده بود و حال خوشی نداشتم. خیلی ترسیده بودم. با خدا که حرف می‌زدم، می‌گفتم خدایا من را شهید نکن، قول می‌دهم تا آخر جنگ خدمت کنم. خدا هم به حرف من گوش داد. آنهایی که لیاقتش را داشتند شهید شدند و من ماندم.

روز آخری که به منطقه خودمان رسیدیم، از دور چند نفر را دیدم. به رزمنده‌ای که کنارم بود، گفتم: «بیا بریم خودمون‌و اسیر کنیم. حداقل این‌جوری یکی ازمون خبر می‌گیره». درحالی ‌که به فکر اسیر‌شدن بودم، متوجه شدم آنها نیروهای خودی هستند و بالاخره نجات‌مان دادند. 8شبی که در آب بودیم ضعف و گرسنگی و درد آن‌قدر به ما فشار آورد که هر روز تعداد‌مان کمتر شد. قصه آن 8شب خودش یک کتاب می‌شود اما از سختی‌اش فقط همین را بگویم که وقتی بعد از یک ‌ماه بستری‌بودن در بیمارستان و 4‌ماه استراحت به خانه پدری‌ام برگشتم، از دور مادرم را دیدم که در کوچه قدم می‌زد. از کنارش رد شدم. سلام کردم و خیلی معمولی جواب سلام‌ام را داد. گفتم: «مادر منم»! آن‌قدر ضعیف شده بودم که مادرم من را نشناخته بود. قلبم درد می‌گیرد وقتی یاد آن خاطره می‌افتم.

گاهی به دوستانم می‌گفتم شما وقتی در دشت می‌جنگی، زمان این را داری که یک چاله بکنی؛ یک وقتی در کوه می‌جنگی و فرصت پیدا می‌کنی پشت تخته‌سنگ مخفی شوی اما در میان آب از دست هیچ‌کس و هیچ جنبنده‌ای کاری برنمی‌آمد. اینجا بود که عاشورا شد. آن شب نیزه‌دار، نیزه می‌زد، شمشیردار، شمشیر. بچه‌های ما همه با بینش اینکه ممکن است زنده برنگردند وارد این قتلگاه شدند. من عاشورا را به چشم خودم دیدم.

 

خاطره 2برادر نوجوان که می‌خواستند در شهادت از هم سبقت بگیرند

گرداب بی‌رحم

در خاطرات و اخبار دفاع‌مقدس که بگردیم، برادران زیادی هستند که با هم راهی جبهه شده‌اند و هر کدام‌ هم قصه خودشان را دارند. قبل از عملیات کربلای4 هم 2جوان در گردان یاسین بودند که خاطره آنها هیچ‌وقت از ذهن سیدجواد کافی پاک نشده است؛ علی و حسین؛ نوجوانان 14و 16ساله خانواده‌ محمدزاده؛ «حسین و علی تنها فرزندان پسر خانواده‌‌ محمدزاده بودند.

در غروب یکی از روزهای مانده به عملیات، فرمانده دستور داد که سوار قایق‌ها شویم و با توجه به اینکه هوا طوفانی شده، برویم و در شرایط سخت تمرین کنیم. بچه‌ها سوار قایق شدند و رفتیم کنار آب پیاده شدیم. مثل همیشه تمرین را شروع کردیم. چندکیلومتر که پا زدیم صدای همهمه و فریاد آمد. رد صداها را که گرفتیم فهمیدیم بچه‌ها در آب دچار همان گردابی شده‌اند که قبلا درباره‌اش گفتم.

تا به خودمان بجنبیم، آب 2تا از هم‌گردانی‌های ما را به زیر کشید. یکی از این بچه‌ها برادر 14ساله حسین بود. غروب آمدیم داخل آسایشگاه. خسته بودیم و ناراحت. روحیه‌مان را از دست داده بودیم. حسین ایستاده بود جلوی در و منتظر برادرش بود. همه سرها پایین بود که حسین محمدزاده صدا زد و گفت: «علی ما کجاست؟». هیچ‌وقت یادم نمی‌رود! یکی از بچه‌ها با ناراحتی فراوان گفت که علی شهید شد. منتظر واکنش حسین بودیم؛ او امانت خانواده‌اش را از دست داده بود و نمی‌دانستیم باید چطور آرام‌اش کنیم؛ خصوصا که سنی هم نداشت.

حسین ناگهان زهرخندی زد و گفت: «ای بابا! علی از من کوچک‌تر بود اما جلو زد». این جمله را گفت و رفت دنبال کارش. 6‌ماه زمان برد که بدن نازنین علی محمدزاده را از آب بیرون آوردند و حسین آن‌قدر جنگیدن را ادامه داد تا اینکه در سال66 در ماهوت عراق به جمع شهدا پیوست. اینها افسانه نیست؛ واقعیت‌هایی‌است که ما در جنگ، لحظه به لحظه‌اش را شاهد بودیم.»

 

 

این خبر را به اشتراک بگذارید