بادبادک سرنوشت
فاطمه اشرف
میگوید:«مطمئنی؟» و از همین سؤال یک کلمهای، همهچیز دستگیرم میشود. او روحیات من را بهخوبی میشناسد و میداند فضای یک فیلم یا کتاب تا چه اندازه میتواند برای من، واقعی و تأثیرگذار باشد. هشدارش را میفهمم و با این حال میگویم: «بله»و کتاب را که همین چند دقیقه پیش از بین کتابهایش برداشتم، باز و شروع به خواندن میکنم.
و حالا 3 روز است اندوه رهایم نمیکند. مدام ابروهایم در هم گره خورده است چون هر بار دختر یا همسرم من را میبینند میگویند: «چیزی شده؟» و مدام تاب تحمل هر چیز سادهای را از کف میدهم چون بیشتر از روزهای قبل هنگام رانندگی بوق میزنم و حرفهای اطرافم را کمتر میشنوم. تمام ذهنم در افغانستان است، در کابل و بین خانه و تپهای که محل بازی امیر و حسن است، در رفتوآمد است.
گاهی شانه راستم منقبض میشود و من این را مدتی بعد، وقتی دردش زیاد میشود، متوجه میشوم. گاهی بغض میکنم و در جاهایی از کتاب دیگر نمیتوانم و نمیخواهم اشکهایم را کنترل کنم. فکر میکنم جملاتی که در «بادبادکباز» میخوانم، مرثیهای از جنگ است و کمترین کاری که از من برمیآید، اشک ریختن است.
این چند روز وقتی از جلوی اتاقک سرایداری خانه میگذرم، حال دیگری دارم. حالا سرایدار این خانه که 7یا 8سال است همسایه ماست، فقط یک مرد جوان مهاجر نیست. تمایل فهمیدن قصه زندگیاش، کنجی از ذهنم نشسته است.
در بخشهایی از کتاب میترسم. نه از فضای کابل جنگزده که البته ترسناک است، که از رنج. رنج چنان مقبول و با آرامش روایت میشود که هولناک است. رنج در کابل پذیرفته شده است، شبیه بدنی که از درمان مأیوس شده و به دردش خو گرفته است. خشمگین میشوم. صد صفحهای از کتاب مانده که میبندمش و در خود نمیبینم که تمامش کنم.
بلند میشوم و همانطور که با حرکاتی تند و خالی از ملاحظه ظرفهای شسته شده را جابهجا میکنم، غرمیزنم:«چرا یه کتاب باید انقدر تلخ باشه؟». میگوید:«من که بهت گفتم». راست میگوید. او با همان جمله یک کلمهای «مطمئنی؟» به من فهمانده بود ممکن است خواندن این کتاب برایم سخت باشد. او راست میگوید اما چیزی در درونم هنوز هم نمیخواهد تسلیم شود. میگویم:« تمومش میکنم» و به کتاب برمیگردم. یک نفس تا آخر میروم و در برابر پایانش، واکنشی ندارم چون بیش از اندازه شبیه زندگی واقعی است. یعنی همان جایی که گاهی سرنوشتت شبیه یک بادبادک میشود در هوای طوفانی. دلم میخواهد آخر کتاب را به جملهای از صفحه 115وصل کنم که خالدحسینی نوشته است:« آخرسر همیشه دنیا برنده است.». کتاب را به طرفش میگیرم و میگویم:«بالاخره تموم شد» و قبل از آنکه بخواهد چیزی بگوید، ادامه میدهم: «عجب تلخی تند و هنرمندانهای، خوب شد خوندمش»