یک سؤال مهم در مورد خانوادهی شما
شما دوست داشتید در چه خانوادهای به دنیا میآمدید و بزرگ میشدید؟ اگر همین الآن خداوند به شما آزادی بدهد که خانوادهی خود را عوض کنید و در خانوادهای دیگر زندگی کنید، چه تصمیمی میگیرید؟ ما به میان شما آمدهایم و این سؤالها را با شما در میان گذاشتهایم. پاسخهای شما جالب و شنیدنی بود:
باید قناعت کنیم
طاهر از اینکه خانوادهاش این اسم را روی او گذاشتهاند، ناراحت است. پدر طاهر کارمند است و مادرش خانه دار. تا جایی هم که بتوانند برای او و دو خواهرش کم نمیگذارند، ولی بسیاری از خواستههای آنها را نمیتوانند برآورده کنند. طاهر دوست دارد مثل دوستش ارشیا، در خانهای بزرگ و اعیانی زندگی کند؛ غذاهایی متنوع و گرانقیمت بخورد و بدون آنکه نگران بالا رفتن خرج و مخارج خانواده باشد، هر قدر دلش میخواهد تفریح کند و آنقدر سفر برود که دیدن شهرهای ایران و کشورهای دیگر برایش تکراری شوند. طاهر دربارهی خانوادهاش میگوید: «حقوق پدرم آنقدر نیست که بتواند هر چیزی دلمان میخواهد برای ما تهیه کند. مثلاً باید چندماه پول توجیبیهایم را جمع کنم تا بتوانم یک روز همراه دوستانم به شهربازی بروم. ما خیلی کم سفر میرویم و باید از لباسهایمان خوب مراقبت کنیم تا زود خراب نشوند و پدر و مادرم برای خریدن لباس نو به زحمت نیفتند.»
شرایط را عوض میکنم
وقتی از طاهر خواستیم خودش را فرزند خانواده ارشیا تصور کند، اول همه چیز را به شوخی برگزار کرد و خیلی هم از این تصورات شیرین خوشش آمد، ولی وقتی همه چیز جدی شد، ابرویی بالا انداخت و گفت: «من همین خانوادهی خودم را دوست دارم. دلم میخواهد پول زیادی داشته باشم و هر چیزی میخواهم بخرم، اما خانوادهام را نه با پول و نه هیچ چیز دیگری عوض نمیکنم.» طاهر تصمیم گرفته برای موفقشدن سخت تلاش کند تا در آینده کمکحال خانوادهاش باشد. او با خنده میگوید: «آن وقت شاید اسمم را عوض کنم و بگذارم ارشیا!»
فقط درس و مشق
مهدی یک پدر و مادر سختگیر دارد که خیلی نسبت به او حساسیت دارند و روزی 10 بار سین جیمش میکنند که کجا میروی؟ با کی میروی؟ چهقدر درس خواندی؟ چرا دیر آمدی؟ چرا موهایت را کوتاه نمیکنی؟ و... او میگوید: «وقتی میبینم دوستانم چهقدر آزاد و راحت زندگی میکنند، حسودیام میشود. پدر و مادرم فکر میکنند من هنوز بچه هستم، ولی پدر و مادر دوستانم اصلاً به آنها سخت نمیگیرند.» مهدی دلش نمیخواهد مدام سرش توی کتاب باشد و اگر جزو شاگرد اولهای مدرسه هم نباشد، ناراحت نمیشود، ولی پدر و مادرش تا میبینند او مشغول تماشای فیلم، آهنگ گوشکردن یا هر کاری غیر از درس خواندن است، آنقدر نصیحتش میکنند و از آخر و عاقبت درس نخواندن و اتلاف وقت برایش میگویند که مهدی، راضی و ناراضی از خیر دلمشغولیها و سرگرمیهای مورد علاقهاش میگذرد و دوباره به سراغ درس و مشق میرود.
بچه هم عوض میشود؟
برای مهدی هم سؤال ما عجیب و غیرمنتظره است و وقتی میپرسیم دوست داری والدین دیگری داشته باشی؟ جواب میدهد: «آنها هم شاید دلشان بخواهد من طور دیگری رفتار کنم. آن وقت باید من را با بچهی دیگری عوض کنند؟!» مهدی از پیشنهاد ما برای کمکگرفتن از مشاور بدش نمیآید و فکر میکند با راهنمایی یک مشاور، سختگیری والدینش کمتر میشود، البته به قول خودش راضیکردن آنها برای مراجعه به مشاور هم آسان نیست.
انتظار برای یک روز خوب
پرستو از دعواها و بگو مگوهای مداوم پدر و مادرش خسته شده و دلش لکزده برای یک روز آرام که مثل همهی خانوادهها دور هم بنشینند و گل بگویند و گل بشنوند. البته تا چند سال پیش آنها اینطور نبودند و از وقتی مادر پرستو از پدرش خواست که از ایران مهاجرت کنند، بگومگوها و اختلافات آنها شروع شد. پرستو هم مثل پدرش دوست ندارد کشورش و همه چیزهایی را که اینجا دارد ترک کند و به کشوری دور و غریبه برود، ولی از اینکه هر روز خانهی آنها میدان جنگ باشد خسته شده و حتی اگر مهاجرت آنها به این بگومگوها خاتمه دهد، پرستو حاضر است برخلاف میلش در کشوری دور و کنار آدمهایی غریبه زندگی کند.
سهم من
پرستو یک شطرنجباز شش دانگ است و در چند رقابت بینالمللی هم مدال گرفته است. او گفت: «مادرم میگوید برای موفقیت من میخواهد از ایران برود، ولی من فکر میکنم در ایران هم میتوانم موفق باشم.» پرستو دلش نمیخواهد حتی تصور کند که خانوادهی دیگری داشته باشد. او میگوید: «شاید من هم در اختلافات پدر و مادرم بیتقصیر نباشم، تصمیمات و تلاشهای هر دوی آنها برای خوشبختی من است و اگر مادرم بداند که من از زندگی در کشوری دیگر احساس خوشبختی نمیکنم، شاید اصرارش برای رفتن کمتر شود.»