آپارتمانهای بدقواره
حدیث گرجی/ خبرنگار افتخاری از تهران
بچه که بودم، شبها از پنجرهی جلوی خانه، نورهایی رنگیرنگی میدیدم. بعضیهایشان نارنجی بودند، بعضی سفید، بعضی زرد و بعضی هم به رنگهای دیگر. منظرهی باشکوهی بود. تا مدتها فکر میکردم آنها ستارهاند، اما بزرگتر که شدم، فهمیدم اینها چراغهای روشن شهراند که از پنجرهی خانهی ما اینطوری دیده میشوند.
اما آن منظره، سال به سال آب میرفت و ناپدید میشد. هرسال، آپارتمانهای عظیمالجثهای مقابل منظره سبز میشدند و قسمتی از آن را ناپدید میکردند. عوضش روزها از پنجرهی پشتی خانه، کوهی بزرگ را میدیدم که در قاب پنجرهی ما، قد برافراشته بود. منظرهی آن را هم آپارتمانهای بدشکل ذرهذره پوشاندند؛ اما کوه بزرگتر از این حرفها بود که به این راحتی بشود از چشمها پنهانش کرد. سالها منظرهی دامنهی کوه، از بین ساختمانها سرک میکشید و به استقبال من میآمد. زمستانها با دیدنش میفهمیدم برف آمده و روزهایی که هوا صاف بود، تضاد آبی لاجوردی آسمان را با دامنهی قهوهای رنگش تماشا میکردم و لذت میبردم.
اما حالا، در این چند هفته، درست در همان یک ذره فضای خالی بین آپارتمانها که از آن به کوه نگاه میکردم، ستونهای زشت یک آپارتمان دیگر سبز شده. حالا دیگر چیزی نمانده که کوه به آن بزرگی از برابر چشمان من ناپدید شود. حالا روزها گهگاه به کوه نگاه میکنم و منظرهاش را بهخاطر میسپرم تا وقتی که ساختمان جدید کاملاً جلویش را پوشاند، یادم نرود که آنجا کوهی هم هست. دلم برای کوه و ستارههای رنگیرنگی تنگ میشود.
حالا مدتی است که در پنجرهها دنبال منظره میگردم؛ منظرهای که مطمئن باشم آپارتمانهای بدقواره قدشان نمیرسد که آنها را قایم کنند!