ماجرای رفیق فابریک ماجراجوی من
از شما چه پنهان من سال پیش یک رفیق فابریک داشتم که به کریم ناباب بیشباهت نبود و با او ماجراها داشتیم. نمیدانم شما ماجرای مظفر و کریم ناباب را شنیدهاید یا نه. اگر برنامه شکرستان را که از تلویزیون پخش شد دیده باشید، حتماً حکایت مظفر و کریم ناباب را هم میدانید. ماجرای من و رفیق فابریکم هم مثل قصهی مظفر و کریم ناباب شنیدنی است:
روز اول مدرسه
اول سال بود و من که تابستان کسلکنندهای را گذرانده بودم، برخلاف بسیاری از دوستانم از بازشدن مدرسهها ناراحت نبودم. چون محله و مدرسهام عوض شده بود، حال بچههای کلاس اول را داشتم که تازه به مدرسه میروند. سر صف غریب و با حسرت به ولولهی بچهها نگاه میکردم که دوستان کلاس هشتم خود را پیدا کرده بودند. میان بچههایی که توی صف کلاس ما ایستادند، یکی بود که آرش صدایش میزدند. موهایش بور و قدش بلند بود و صدای بمش تا آخر صف میرسید. همه بچهها او را میشناختند و دورش حسابی شلوغ بود.
فرشتهی نجات
سر کلاس که رفتیم، من تنها و بلاتکلیف روی آخرین نیمکت کلاس نشستم که دیدم آرش یکراست آمد ته کلاس و کنار من نشست. راستش از فکر اینکه پربروبیاترین همکلاسیام با من دوست میشود، قند توی دلم آب شد. آرش خیلی خونگرم و خوش سر و زبان بود و همان لحظه اول طوری با من خوش و بش کرد که انگار 10سال است همدیگر را میشناسیم. فکر میکردم وقتی بفهمد بچه درسخوان هستم و کلاس هشتم، معدلم 19ونیم شده دلش نخواهد با من صمیمی شود، ولی او خندید و گفت: «خدا را شکر، فرشته نجات امسال ما هم رسید!»
یار غار
اول منظورش را نفهمیدم، ولی چند روز بعد سر امتحان ریاضی تازه فهمیدم فرشته نجات بودن یعنی چه. من در دوران مدرسه هیچوقت به تقلب فکر نکرده بودم، ولی برای اینکه رفاقتم را به آرش ثابت کنم، به او نه نمیگفتم. کمکم این محبتها من را به رفیق فابریک آرش تبدیل کرد و بچههای دیگر هم از من حساب میبردند. دیگر یار غار آرش شده بودم و همه جا همراهش بودم. از اینکه با او و دوستانش لحظات شادی را تجربه میکردم خوشحال بودم.
تفریحات پرهیجان
آنها اهل همه چیزهایی بودند که من توی عمرم ندیده بودم. البته راستش را بگویم اوایل از قبول کردن بعضی چیزها میترسیدم، مثلاً سیگار کشیدن، توی خانهی ما حتی جاسیگاری هم پیدا نمیشود، ولی روز اول که آرش یک پاکت سیگار از جیبش درآورد و به همه تعارف کرد من ترسیدم اگر قبول نکنم برچسب بچه پاستوریزه بخورم و دفعهی بعد که جایی بروند من را قال بگذارند. هیاهو کردن آنها توی خیابان را هم دوست نداشتم. با هم قرار میگذاشتند که هر کس پر دل و جرأتتر است برود وسط خیابان و با هر روشی که میتواند یک ماشین را چند دقیقه معطل کند تا پشتش ترافیک درست شود!
یک روز خیلی تلخ
حتی یکبار آرش برای تفریح و خنداندن ما گوشی تلفن یک خانم مسن را با تهدید از او گرفت. دیگر من هم شبیه آنها شده بودم و توی خانه آن حمید سرحال و مؤدب همیشگی نبودم. به سؤال و جواب پدر و مادرم محل نمیگذاشتم و با دار و دستهی آرش بیرون میرفتم. تا بالأخره آن روز رسید؛ روزی که پلیس در خانه ما را زد و گفت خانم مسن ما را شناسایی کرده و باید به کلانتری بروم. هیچوقت چشمهای نگران و پرغصهی پدر و مادرم را که وحشتزده به من نگاه میکردند، فراموش نمیکنم.
یک شروع تازه
در کلانتری بیگناهی من مشخص شد و آزاد شدم، ولی پدر و مادرم میخواستند مدرسهام را عوض کنند تا دیگر با آرش و دوستانش ارتباط نداشته باشم، ولی من با اصرار از آنها خواستم اجازه دهند باز هم به همان مدرسه بروم. باید از اول شروع میکردم و بدون آنکه از تنها ماندن بترسم، همان حمید مؤدب و درسخوان همیشگی میشدم. خانم مسن با پس گرفتن گوشی و بهخاطر کم سن بودن آرش رضایت داده بود و او چند وقت بعد به مدرسه برگشت، ولی من دیگر دوست نداشتم کنار او بنشینم چون همهی نیمکتها پر بود، روی صندلی تکی گوشه کلاس نشستم و دیگر به آرش و دوستانش محل نمیدادم.
بچه درسخوان پربروبیا
آنها از اینکه من به قول آنها ترسیده و جا زده بودم به من بچه ننه و بچه ترسو میگفتند، ولی من تصمیمم را گرفته بودم و دوباره همان حمید درسخوان و مؤدب گذشته شدم. البته تنها هم نماندم و خیلی زود دورم پر شد از بچههایی که به اندازهی آرش ماجراجو نبودند، ولی بدون دلشوره و نگرانی با آنها رفاقت میکردم. کم کم من بچه درسخوان، از آرش هم پربروبیاتر و محبوبتر شدم!
قصه کریم ناباب و مظفر هم شبیه حکایت من و آرش بود.عاقبتش هم معلوم است دیگر... .