• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 26 مهر 1402
کد مطلب : 206170
+
-

نبرد من و شازده

کتابخانه پاییز
نبرد من و شازده

فاطمه اشرف

اعصابم به‌هم ریخته است. حالتی دارم که فقط در همین مواقع تجربه می‌کنم، یعنی وقتی کتابی را با شوق شروع می‌کنم و یکباره گیج می‌شوم. انگار ذهنم جایی از روی کلمه یا جمله‌ای سُر خورده باشد؛ برمی‌گردم. یک جمله...یک پاراگراف... و فایده که نمی‌کند از اول کتاب می‌خوانم. نمی‌دانم چرا گنگ است برایم. به گروه دوستانم سر می‌زنم و دلگرم می‌شوم. همه به اتفاق همین را می‌گویند. انگار همه راوی را گم کرده‌اند. یکی از دوست‌هایم پیشنهاد می‌کند اول برویم سراغ فیلم. بقیه استقبال می‌کنند. من چیزی نمی‌گویم. حتی پیام را لایک هم نمی‌کنم. می‌دانم دلم می‌خواهد نخستین تصاویر «شازده احتجاب» را ذهن خودم بسازد نه کارگردان فیلم. چند سال پیش چند هفته بعد از خواندن کتاب «مثل آب برای شکلات» به تماشای تئاتری با اقتباس از همان کتاب رفتم. با وجود آنکه گروه نمایش، حرفه‌ای و مسلط بودند اما ذهن من، تمام مدت در حال مقایسه شخصیت‌های ساخته‌شده خودش بود با شخصیت‌هایی که روبه‌رویم در حال اجرا بودند. همین شد که نه از تئاتر لذت بردم نه دیگر توانستم به تصاویری که ساخته و پرداخته ذهنم بود دسترسی درست و درمانی داشته باشم. از همین تجربه به بعد برایم اولویت، همدستی ذهن خودم و کتاب است. اما حالا قضیه کمی فرق دارد. برای خواندن این کتاب با جمعی قرار دارم. نمی‌شود سر صبر پیش رفت و به ذهن خیلی مهلت داد.
زمان خاموشی خانه که از اول مهر 2 ساعتی جلوتر آمده، می‌رسد. ناچار کتاب را رها می‌کنم و به دخترم می‌گویم:«کتاب امشب رو انتخاب کن»، انتخابش مشخص است. امشب هم باید برای بار پنجم، کتاب «اسباب‌بازی عزیزم» مجموعه فیلی و فیگی را بخوانم. می‌پرسم:«خسته نشدی از این کتاب؟» می‌خندد و همانطور که الف چسبیده به عین را می‌کشد، می‌گوید:«من عاشق این کتابم». دخترک که می‌خوابد برمی‌گردم به کتاب. این بار سوم می‌شود. اما در ذهنم به‌خودم تا بار پنجم مجوز می‌دهم. بار اول 2صفحه خواندم، بار دوم 11صفحه و این بار نشان را از صفحه 40برمی‌دارم و به اول کتاب برمی‌گردم. حالا کتاب را می‌فهمم. رفته‌رفته فشار از روی دندان‌هایم کم می‌شود و ذهن شلوغم بالاخره جای درست خودش را در دنیای شازده پیدا می‌کند و هرازگاهی میان جملات هوشنگ گلشیری به من هشدار می‌دهد؛ هشدار دلتنگی. اول جدی نمی‌گیرمش. دلم می‌خواهد حالا که معمای پیچیده سیال ذهن شازده را کشف کردم دیگر از دنیای او فاصله نگیرم. از طرفی می‌دانم اگر ذهنم چیزی را به من گوشزد کند و من به عمد آن را نادیده بگیرم، صدایش هر لحظه بلندتر می‌شود. برای همین در دلم به او قول می‌دهم کتاب که تمام شود من و او دست در دست هم سراغ قاب عکس‌های روی کنسول برویم و با صاحبان هر کدام از آنها کمی گپ بزنیم و رفع دلتنگی کنیم، درست مثل شازده.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید