معجزه رتیان روایتی از جانباز مدافع حرم عباس دهقانی
مرام داشته باشی خریدنی میشوی
«آدم باید مرام داشته باشه!»؛ بارها این جمله را پیش خودم حلاجی میکنم. گویی وزنه مرام به تمام خوبیها میچربد. برای من مرام حلالی است که تمام زوائد را در خود میبلعد. بد باشی و مرام داشته باشی خریدنی میشوی؛ مثل حُر و اهل نماز و روزه باشی و بیمرام جامانده میشوی؛ مثل خیلیهایمان. لوطیمسلک، سرش برود غیرتش نمیرود اما نالوطی غیرتش را میدهد تا سرش بماند. اینجاست که ره چندین ساله شیطانی را یک شبه برگشتن، معنا پیدا میکند؛ چنانکه ره صد ساله الهی را یک شبه پیمودن... اینجاست که میبینی کار خدا طول ندارد.
اینها بخشی از مقدمه کتاب «معجزه رتیان» زندگینامه داستانی جانباز مدافع حرم عباس دهقانی است که طاهره کوهکن به رشته تحریر درآورده است. عباس دهقانی، جوانی اهل گوریگاه که بیشتر روزها و شبهای بیستوهشت سال زندگیاش در تاریکی خلاف میگذرد. تا اینکه یک روز دیدن نامه اعزام دوستش به سوریه تلنگری میشود بر شیشه ذهنش. آن نامه یادآور خوابی میشود که عباس روز قبلش دیده بود؛ خوابی که در محاصره چند ساعته رتیان، زیر گلولهباران تعبیر شد و روی سیاه سکه زندگی عباس را برگرداند.
در بخشی از کتاب معجزه رتیان میخوانیم:
... شب که شد، لباس مشکیام را پوشیدم که بروم مراسم. هنوز راه نیفتاده بودم که مامان صدایم کرد و پرچمی مشکی را که رویش یا «ابوالفضل» نوشته شده بود، به دستم داد: «داری میری اینم بزن دم در.»
چوب پرچم را مثل همیشه کنار کنتور گاز جا دادم و سوار موتور شدم. اول سری به مغازه داشرستم زدم. بیشتر رفقا آنجا بودند. سلامی کردم و رفتم که چند دقیقهای کنارشان بنشینم. قلندر بطری توی دستش را به سمتم گرفت و تعارف زد. با اخم به خال پهن روی گونهاش خیره شدم و سرم را بالا انداختم. ناصر به پهلوی قلندر زد و گفت: «مگه پیرهن مشکیاش رو نمیبینی؟! اینکه مثل ما نیس؛ امامحسین(ع) و شمر سرش میشه!»
توی ماه عزا دیگر کاری به جاهلبازی و متلکهای رفقا نداشتم و لب به چیزی نمیزدم. بهرام غش غش خندید و دستش را به طرفم گرفت و گفت: «تازه رمضونم که میشه روزه میگیره و نماز میزنه به کمرش!» در کل، سال فقط سی روز ماه رمضان را که روزه میگرفتم نمازش را هم میخواندم. سالی را که ماه رمضان افتاده بود توی خرماپزان به یاد آوردم. 2ساعتی قبل از غروب باید با بابا برای برداشت محصول به نخلستان میرفتیم و گرنه خرماها از دست میرفت. تا پروند را دور کمرم بستم بابا هم خم شد و پروند دیگری از روی زمین برداشت. سریع به سمتش رفتم و پروند را از دستش گرفتم: «بوا، یادت رفته دیسک داری؟ خودم میرم بالا شما فقط سبدا رو بده بالا.»