گپ تلفنی با نویسنده
فاطمه اشرف
سلینجر در جایی از کتاب ناطوردشت میگوید: «از کتابی که واقعا لذت میبرم کتابی است که آدم موقع خواندن آن آرزو کند که نویسنده آن رفیق او باشد و هروقت که آدم دلش خواست، او را پای تلفن بخواهد.» و من نخستینباری که این جمله را فهمیدم زمانی بود که همسایهها از احمد محمود را میخواندم یا بهتر بگویم نخستین باری بود که با خواندن همسایهها از احمد محمود به تماشای یک فیلم مشغول بودم. احمد محمود ساده و صمیمی مینویسد و با همین کلمات ساده چنان تصویرسازی بینقصی از فضا ارائه میدهد که نمیتوان کتابهایش را خواند، باید آنها را دید. کتاب که تمام شد، تا مدتها درگیرش بودم. فضای رمان برایم زنده بود و هرچند بلافاصله بعد از تمام شدن آن، رمان دیگری را شروع کردم، اما تا مدتها هنوز جنوب بودم و بین شخصیتهای بسیاری که نویسنده ساخته بود، سیر میکردم. همسایهها که تمام شد به کتابفروشی رفتم و تمام کتابهای او را خریدم؛ چندماه بعد از همان روز بود که اتفاقی به بخشی از مصاحبهای بلند در یک کتاب برخوردم که توسط لیلی گلستان با احمد محمود انجام شده بود. نام کتاب را سرچ کردم، به چند سایت فروش آنلاین کتاب سر زدم. تمامشده بود. تا چندماه به هر کتابفروشی رسیدم، سراغش را گرفتم و با این جمله مواجه شدم: «تمام کردیم». تا اینکه یک سال بعد بیآنکه دیگر یادش باشم آن را در کتابفروشی محمودآباد پیدا کردم. کتاب را برداشتم و روی همان صندلی گوشه کتابفروشی نشستم و شروع کردم. وقتی کتاب «حکایت حال» را پیدا کردم فکر کردم تلفنی در دست دارم که آن طرف خطش برای همیشه صدا و کلمات احمد محمود را دارد؛ برای همین با خودم قرار گذاشتم برای خواندنش نهتنها عجلهای نداشته باشم که با تعمد دیر به دیر به آن سر بزنم. دلم میخواست خواندن این 170صفحه به جای یکی، دو مکالمه طولانی تلفنی، شبیه چند ده مکالمه معمولی ادامه داشته باشد تا بین کارهای روزمره خانه بتواند روحم را تر و تازه کند، اما نشد. فاصله بین شروع و پایان کتاب 30ساعت طول کشید. نمیتوانستم از شنیدن ساختن قصهها و شخصیتها دست بکشم. نمیتوانستم از مدار صفر درجه بدانم و وقتی نوبت به درخت انجیر معابد میرسد، تلفن را زمین بگذارم. کتاب که تمام شد به صفحه38کتاب بازگشتم. زیر جمله: «نویسنده متعهد است که بهخودش و به مردم دروغ نگوید. صادق باشد.» خط کشیدم و بخشی از اعجاز کلمات احمد محمود را یافتم؛ صداقت.