• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
چهار شنبه 12 مهر 1402
کد مطلب : 204677
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Z4g1J
+
-

نخستین روز مدرسه

نخستین روز مدرسه

محمد یکتاپرست-خبرنگار افتخاری، 17ساله از شاهرود

تابستان، آخرین روز‌های گرم خودش را می‌گذراند. هوا داشت رو به سردی می‌رفت. ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ بود.
روز قبل، معاون پرورشی‌مان گفته بود، من و چند نفر دیگر، برای گارد پرچم در نخستین صبحگاه سال تحصیلی جدید، آماده باشیم. من هم شور و ذوق زیادی داشتم.
عقربه‌ی کوچک ساعت، عدد هفت را نشان می‌داد. مامان‌جان، یک نارنگی و چند بیسکوییت داخل کیفم گذاشته بود که زنگ تفریح بخورم.
صبحانه را خورده‌نخورده، سوار دوچرخه‌ شدم، اما بعد از پنج‌دقیقه حرکت، لاستیک دوچرخه، روی جسم نوک تیزی رفت و ترکید. با همان وضع به خانه برگشتم. مادرم گفت: «پسر‌جان! نمی‌خواد با دوچرخه بری. آژانس بگیر و برو!»
قرار بود مراسم در حیاط مدرسه، با حضور دانش‌آموزان و چند نفر از مدیران و مسئولان شهرستانمان برگزار شود. وقتی رسیدم، بچه‌ها نیمی از صندلی‌ها را وسط حیاط مدرسه چیده بودند.
برای اجرای درست برنامه‌ی گارد پرچم، من و دوستانم چندبار تمرین کردیم، اما کار سخت بود و بچه‌ها هماهنگ نبودند. معاون پرورشی گفت: «اصلاً بی‌خیال! شما به‌عنوان محافظ، فقط دو طرف تریبون بایستید؛ همین کافیه!»
ساعت 9صبح، مراسم آغاز شد. من در طرف چپ تریبون، صاف ایستاده بودم و گاهی هم به دیوار تکیه می‌دادم. آفتاب به سرم می‌خورد. چند دقیقه‌ای که گذشت، همه‌ی مسئولان و مهمانان ویژه‌ آمده بودند. مجری داشت شعری در وصف شهدا می‌خواند. تشنه شده بودم و دو دل. نمی‌دانستم برای ‌نوشیدن آب، سراغ آقای مدیر بروم یا نه؟ اما به این نتیجه رسیدم که تا پایان مراسم، تشنگی را تحمل کنم؛ اما‌ای کاش تحمل نمی‌کردم!
صدای مجری، هی کم و کمتر می‌شد. یک لحظه چشمانم سیاهی رفت و با صورت روی زمین پرت شدم. مثل کابوس بود؛ کابوسی که تا آن روز تجربه‌اش نکرده بودم. دیگر چیزی را نمی‌دیدم. فقط صدا‌ها را می‌شنیدم، نمی‌دانستم این خواب است یا بیداری! انگار یکی بغلم کرد و مرا داخل سالن مدرسه برد. یکی هم می‌گفت: «محمد... محمد... چشات رو باز کن!»
چشمانم را به سختی باز کردم. روی میز معاون مدرسه، دراز کشیده بودم. معلم ورزشم بود و خیلی‌های دیگر که دورم جمع شده بودند؛ از مدیر مدرسه گرفته تا مسئولان شهرستان و برخی معلم‌ها. انگار مراسم بالای سر من در حال برگزاری بود. بچه‌ها هم پشت شیشه‌ی سالن جمع شده بودند و با کنجکاوی، مرا نگاه می‌کردند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید