پیشنهادهای ویژه
کمپوتی پر از حرفهای دل
سال 61در عملیات بیت المقدس، بیژن قناعتی مسئول تدارکات گردان میشود. روزی که مشغول توزیع تعدادی کمپوت میان بچههای خط مقدم است، به سنگری که پنج نفر از رزمندگان در آنجا هستند، میرسد و کمپوتها را میان آنها تقسیم میکند و بچهها مشغول بازکردن میشوند. یکی از رزمندگان متوجه میشود کمپوت وی قبلاً باز شده و درونش مقداری شن با یک نامه گذاشتهاند و درش را با چسب چسباندهاند. رزمنده نامه را باز و شروع به خواندن میکند:« برادر رزمنده من دانشآموز راهنمایی هستم. مدیر مدرسه از تمام دانشآموزان میخواهد که هر کدام چیزی، برای کمک به جبهه هدیه کنند. همه بچهها کمپوت میآورند و من که خانواده فقیری دارم و نمیتوانم کمکی کنم، با پیدا کردن یک قوطی باز شده، آن را برابر وزن یک کمپوت از شن پر میکنم و به همراه یک نامه که حرفهای دلم است، داخل قوطی میگذارم و در آن را میچسبانم و به همراه باقی کمپوتها برایتان میفرستم و از شما برادر رزمنده میخواهم تا حداقل یکبار با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال شوم.» رزمندگان لبههای تیز قوطی را صاف میکنند و از آن بهمدت سهماه بهعنوان لیوان استفاده میکنند. این موضوع میان سنگرهای دیگر هم پخش میشود و وقتی بچهها ارادت خالصانه مردم را نسبت به رزمندگان میبینند، با عزمی جزمتر از گذشته تلاش میکنند تا به پیروزی برسند.
من هم«شیرکش» هستم
جابهجاییهایی در لشکر انجام میشود و در این میان، رزمندهای بهنام «شیردل» هم مسئولیتی را در گردان بهداری بهعهده میگیرد. سرعت نقل و انتقالات، باعث میشود تا نیروها بهطور کامل به هم معرفی نشوند و این موضوع، گاهی باعث مشکلات و ناهماهنگیهایی میشود.
در همان اوایل کار، شیردل با مرکز بهداری تماس گرفته و تقاضای آمبولانس میکند. سربازی که آن سوی گوشی بوده خیلی خشک و جدی پاسخ میدهد که این کار فعلاً مقدور نیست. اصرار پیاپی شیردل هم تأثیری در اجابت خواسته او نمیگذارد. او دلخور میشود و شاید برای اینکه خودی نشان بدهد از سرباز میخواهد تا خودش را معرفی کند: سرباز هم با خونسردی کامل میگوید: «هر کی تماس گرفته باید خودش را معرفی کند.» شیردل که بِهِش بر خورده بوده صدایش را درشت میکند و با قاطعیت میگوید: «من شیردل هستم... شما؟!» و سرباز که گویا قصد باج دادن! ندارد با جدیت میگوید: «من هم«شیر کش» هستم.» شیر دل که تاکنون سربازی را به این جسارت ندیده بوده با عصبانیت تماس را قطع میکند و با عجله، خود را به مقر بچههای بهداری میرساند. هرکس او را درآن حال میبیند میفهمد که قصد تنبیه کسی را دارد. شیردل با چهرهای سرخ و نگاهی متورم وارد مقر میشود. ورود بیموقع او با قیافه آنچنانی، توجه همه را بهخود جلب میکند. بعضی هم با تحیر، نیمخیز میشوند. شیردل چشمغرهای به همه میرود و صدایش را خشن میکند: «من شیر دل هستم، کی بود چند لحظه پیش پشت خط بود؟» سرباز نازکاندامی از آن میان بلند میشود و میآید جلو میایستد: «من بودم قربان!» تو بودی جوجه؟ تو میخواستی شیر بکشی؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن؟!» سرباز با خونسردی میگوید:«شیرکش هستم قربان... اعزامی از سوادکوه.» شیردل نگاه آرام سرباز را که میبیند کمی تأمل میکند. میپرسد:«یعنی واقعاً فامیلیات شیرکشه؟» سرباز میگوید: «بله قربان! رو لباسم نوشته.» هر کس که از آن اطراف رد میشود فکر میکند لابد یکی از بچههای بهداری تازه داماد یا پدر شده که صدای خنده و صلواتشان همه جار ا پر کرده است.
اگر هزار سرباز مثل تو داشتم، دنیا را فتح میکردم
سرهنگ خشن بعثی، یک به یک از اُسرا بازجویی میکند. یکی از افرادی که قرار است از او بازجویی کند، یک رزمنده سپاه است. سرهنگ بعثی سؤالات متعددی از او میپرسد، اما رزمنده سپاهی با شجاعت و بدون ترس، از دادن جواب به سؤالهای او امتناع میکند. او چنان قدرت و شجاعتی از خودش نشان میدهدکه سرهنگ بعثی پیش میآید و سر او را میبوسد و درحالیکه بهشدت تحتتأثیر شجاعت او قرار گرفته میگوید:« من اگر فقط هزار سرباز مثل تو داشتم، دنیا را فتح میکردم، اما متأسفم که باید دستور اعدامت را بدهم» و بعد همان ساعت او را تیر باران کرده و به شهادت میرسانند.
دشمن برای تسلیم آمد
پس از شروع عملیات وآغاز درگیری در یکی از مناطق عملیاتی که به درهم شکستن مواضع دشمن ختم شد، خطوط پدافندی نیروهای خودی را برای پاتکهای احتمالی عراقیها به سرعت تشکیل دادند. فرماندهی نیروها را در این عملیات شهید داود حیدری بهعهده داشت. عملیات بهشدت ادامه داشت، بچهها هم با فعالیت چشمگیری که در گرفتن مواضع دشمن به خرج داده بودند، از فرط خستگی پشت خاکریزهای پدافندی بعضِِی به خواب رفته بودند، و بعضی مشغول پاسداری وحفاظت از منطقه عملیاتی شده بودند. یکی از رزمندهها که بیسیمچی هم بود، شب را در یکی از سنگرهای پاکسازی نشده که قبلاً دست عراقیها بود به خواب عمیقی فرو رفت. نزدیکیهای صبح، هنگام طلوع آفتاب، با تکانهای شدیدی از خواب پرید. با اینکه دلش نمیخواست بیدار شود، چشمانش را باز کرد. متوجه شد که دو نفر بالای سرش ایستادهاند، فهمید که آنها او را از خواب بیدار کردند. چهرههایشان برایش آشنا نبود. ناگهان هر دو فریاد زدند: انا مسلم، انا مسلم. متوجه شد آنها عراقی هستند و خودشان آمدهاند که تسلیم شوند. شوکه شد و برای چند لحظه نمیدانست که چه کار باید بکند. اسلحهاش را به آرامی برداشت وآن را به طرف عراقیها گرفت و این در حالی بود که آنها هر لحظه میتوانستند او را خلعسلاح کرده یا اسلحهاش را قبل از بیدار شدن بردارند. آنها را با اشاره دست به بیرون سنگر هدایت کرد و سپس آنها را بهدست مأموران تخلیه اسرا سپرد. بعد از رفتن عراقیها هنوز صدای آنها که میگفتند: انا مسلم، انا مسلم- الموت لصدام... به گوش میرسید... آنها به پشت جبهه رفتند و او ماند.
اردوگاه شماره 17
اردوگاه شماره 17بهخاطر حضور مرحوم ابوترابی و اسرای با سابقه اسارت بیشتر،حال و هوای دیگر داشت. صلیب سرخ که برای سرکشی میآمد میگفت: یک جمهوری اسلامی کوچکی اینجا تشکیل شده. تمام اردوگاه پر بود از حافظین قرآن و نهجالبلاغه... یک سرگرد بعثی در اردوگاه بود که بچهها به او «شمر» میگفتند. او در مدت سهماه تحتتأثیر روحیات اخلاقی مرحوم ابوترابی قرار گرفت و به حدی متحول شد که حتی نماز شب هم میخواند. مسئولین اردوگاه که فهمیدند جای او راعوض کردند.
جراحی بدون بیهوشی
حاج احمد در یکی از عملیاتها مجروح میشود، به اصرار رزمندهها به پشت خط میآید تا پایش را پانسمان کند. وقتی به بیمارستان میرسد، میگوید:«به هیچ وجه کسی حق ندارد بگوید این فرمانده است. بگویید این سرباز وظیفه است که مجروح شده.» با این تأکید، قبول میکنند. موقع عمل که میرسد، دکتر بیهوشی سراغ حاج احمد میآید تا او را برای عمل بیهوشکند. ولی هر کاری میکنند، حاج احمد قبول نمیکند و میگوید: «امکان دارد اگر مرا بیهوش کنند، درحالت بیهوشی تمام مسائل نظامی را به دکتر لو بدهم و به عملیات ضربه بخورد.» وقتی قرار میشود پای حاج احمد متوسلیان را بدون بیهوشی عمل کنند، همه نگران میشوند. بعد از عمل میفهمند که در موقع شکافتن پا، چه زجر و دردی را تحمل کرده و با تمام اینها راضی به بیهوشی نشده است.
باد؛ مأمور الهی
اداره هواشناسی عراق که قبل از استفاده از سلاحهای شیمیایی شرایط جوی و جهت باد را بررسی و مطالعه میکرد و نتایج مطالعات را در اختیار ارتش عراق قرار میداد، قبل از اقدام جدید ارتش عراق در این زمینه، دست بهکار میشود و مثل دفعات قبل نتایج مطالعات را در اختیار ارتش عراق قرار میدهد. اما آن روز در زمان استفاده مجدد ارتش عراق از سلاحهای شیمیایی با تغییر جهت وزش باد، همهچیز به هم میریزد و گازهای سمی به سمت نیروهای عراقی میرود و به این وسیله، نیروهای ارتش عراق بهدست خودشان کشته و مجروح میشوند.