• شنبه 28 مهر 1403
  • السَّبْت 15 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 19
شنبه 28 مرداد 1402
کد مطلب : 200426
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/P1JEz
+
-

پس زدن غبار جمعه

کتابخانه تابستان
پس زدن غبار جمعه

فاطمه اشرف

ساعت 4:30 عصر جمعه بود و کم‌کم غبار مرموزی روی خانه و وسایلش سایه می‌انداخت. غباری که دیده نمی‌شود اما هرچه به غروب نزدیک‌تر می‌شوی، غلیظ‌تر می‌شود. باید برای رهایی از آن کاری می‌کردم. عودی را روی جاعودی بالای شومینه، که حالا حتی نگاه کردن به آن هم بر گرمای مرداد تهران اضافه می‌کند، روشن کردم. تکنوازی تار داریوش طلایی را پلی کردم و سراغ کتاب کم‌حجم «چیزهای کوچکی مثل اینها» رفتم. خواندن یک نفس یک کتاب راه فرار خوبی است از رخوت ساعت‌های پایانی هفته، کتاب کوچکی که انگار بزرگ‌ترین رسالتش همین است؛ پر کردن با کیفیت یک وقت بی‌کیفیت. کتاب را برداشتم و در همان صفحه اول احساس کردم حالا فضای خاکستری بین کلمات هم قرار است به غبار خانه و دل من اضافه شود. حتی روزهای کریسمس هم در این کتاب کم‌رنگ‌تر از حالت عادی است. اما شخصیت بیل فرلانگ به اندازه‌ای خوشرنگ است که کتاب را ادامه دهم و کم‌کم دوستش داشته باشم. همسر متعادل آیلین و پدر مهربان
 5 دختر، با کوله مبهم غم‌انگیزی از گذشته بر دوش و با قدم‌هایی گاه مصمم و گاه مردد به سمت آینده که «اگر همه را با هم جمع می‌بستی حاصلش می‌شد یک زندگی.» کتاب در ابتدا به مادران و کودکان رخت‌شوی‌خانه‌های مگدالن ایرلند تقدیم شده است، کمی که پیش رفتم ردپای چند دختر از رخت‌شوی‌خانه را بین صفحات دیدم اما دیگر تنها چیزی که برایم مهم بود یک نفر بود: بیل فرلانگ. رفتار او که تله گرفتاری خودم بود در بسیاری از موقعیت‌ها. «اینکه می‌توانست کاری بکند اما نکرده بود.» و اصلا انتخاب بین همین بد و بدتر است که گاهی زندگی را بدجوری سخت می‌کند. فرلانگ دستم را گرفته بود و بی‌آنکه متوجه عبور از ساعات دلگیر جمعه شوم، من را به صفحه آخر رساند، جایی که «می‌دانست بدترین اتفاق‌ها هنوز در راه است. از همین حالا احساس می‌کرد دنیایی از مشکلات و گرفتاری‌ها پشت در بعدی به کمینش نشسته، اما بدترین اتفاق ممکن را پشت‌سر گذاشته است.» حالا که او توانسته بود تصمیمی را بین کلمات کتاب بگیرد که من خیلی وقت‌ها نتوانسته بودم در بین روزهای عمرم بگیرم، خیالم راحت شد، کتاب را بستم و پشت لپ‌تاپم نشستم و این 3 کلمه را تایپ کردم: «دختران رخت‌شوی‌خانه مگدالن» و دنبال سرنوشت‌شان رفتم. حالا دوست داشتم از آنها بیشتر بخوانم و بدانم و انگار کتاب کوچک کلِر کیگن رسالتی بزرگ‌تر از پرکردن غروب جمعه‌ام داشت. نویسنده به کمک تاجر زغال‌سنگش، فرلانگ، غبار نامرئی اما دلگیر خانه را پس زد و همزمان صدای دخترهای مظلوم ایرلندی را به گوشم رساند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید