سعیده کمالی
صدای آمبولانس توی سرم میچرخد، رفتنش میشود گلوله و شلیک میشود وسط قلبم، زن زنده یاد درونم در جا سکته میکند. دستم نمیرسد به گرفتن یقهاش، سرم بیکلاه میماند، جهان دارد سردترین زمستان عمرش را سپری میکند، سرمای شدید گمشدن او تاروپودم را از هم میپاشاند. من میان همه، همه میان او، گمشدنش شبیه مرگ ققنوس پر است از راز مگو و حالا من بیکلاه در این سرما، شبیه آی بیکلاه جدول الفبا، سرگردان و علاف در باد چپ و راست میشوم. دستهایم را در جیبهایم فرو میبرم؛ جیبهایی که از قدیم همراه روزهای سردم مانده بودند. هوای زخمی ششهایم را میفرستم بیرون و میان جمعیتی که همه انگار اندوهی در دل دارند گم وگور میشوم.
سرشب بیدارم کن
در همینه زمینه :
بوک مارک