یک فنجان چای برای جشن برگشتن دوچرخهجان!
متن و تصویرگری-حدیث گرجی، 19 ساله از تهران
1 دیروز در اینترنت دنبال «خواب و بیدار» میگشتم. البته سریالش قدیمی شده؛ میدانم! اما گاهی قدیمیها بهترند. یکجورهایی انگار نه فقط تو آنها را بلکه قدیمیها هم تو را بهتر میشناسند. انگار به قدیمیها راحتتر میشود اعتماد کرد.
همانطور که در اینترنت میچرخیدم، موس لپتاپم رفت روی یکی از صفحات علامتگذاری شده و قاب سفید کوچکی کنارش ظاهر شد که در آن نوشته بود: «دور جدید انتشار هفتهنامهی دوچرخه - همشهری آنلاین.»
مدتها بود که دیگر به این صفحه سر نمیزدم؛ چون دوچرخه نه چاپی، نه مجازی و نه به هیچ شکل دیگری منتشر نمیشد. با این وجود، نمیدانم چه شد که دوباره روی آن کلیک کردم. شاید دلم میخواست به مطالب قدیمیاش سری بزنم؛ شاید منتظر بودم بلکه یکی دو متن جدید منتشر شده باشد و یا...
از ته دل میترسیدم مبادا در آنجا نوشته باشند: «آی نوجوانها! دوچرخه، دیگر هیچ وقتِ هیچ وقت چاپ نمیشود. خیالتان راحت! بروید دنبال کار و زندگیتان!»
2 روی بخش دوچرخه در سایت همشهریآنلاین کلیک کردم و با مطالبی جدید مواجه شدم؛ خودش بود! دوچرخه! دوچرخه دوباره برگشته بود!
فریاد کشیدم، به هوا پریدم، شاد شدم؛ شاد شاد! حتی آن روز که نتایج کنکور آمد و موفقیت خودم را دیدم، به هوا پریدم و توی دلم احساس شادی کردم؛ اما بعد از لحظاتی سر جایم نشستم. ولی خبر برگشتن دوچرخه فرق داشت. دوچرخه رتبهی کنکور نبود که چندماه ذهن آدمی را به خود مشغول کند و بعد فراموش شود. دوچرخه دوستی قدیمی است. ازآن قدیمیها که نه فقط تو او را، بلکه او هم تو را میشناسد. از آن قدیمیها که بخشی از هویت تو شدهاند و تو بدون او، دیگر این آدم نیستی. از آن قدیمیها که میشود راحت به آن اعتماد کرد. از آنهایی که دیگر مثل و مانندش پیدا نمیشود!
نمیدانی دوچرخه! این مدت که تو نبودی، گاهی به نوشتههایم نگاه میکردم و به خودم میگفتم این نوشتهها چرا بیشترشان یک جوریاند؟ قشنگاند، نه اینکه قشنگ نباشند، اما یک جوریاند. انگار مال من نیستند و بعد یادم میآمد که وقتی برای تو مینوشتم، چهقدر کلمهها راحتتر میآمدند.
به نقاشیهایم فکر میکردم که از وقتی اسم کنکور آمد، دیدم انگار حس و حال نقاشیکشیدن از وجودم پر کشید. خدا میداند که چند وقت است دیگر یک دلِ سیر، نقاشی نکشیدهام. آن وقت به یاد میآوردم که دیگر تو نیستی که برای مخاطبانت دنبال ایده بگردم و نقاشی بکشم. یادم هست که نقاشیهایم را بیشتر از بقیهی کارهایم دوست داشتی.
3 و حتی یادم هست که دلم برای خود خودت هم تنگ میشد. اینکه دوچرخه جایی بود که هر هفته برای فرار از شلوغیهای دنیا میرفتم سراغش. جایی که نوشتههایش و تصاویرش سهل و ممتنع بودند. متنهایش آسان بود؛ اما هر جایی نمیتوانستی مثل آن را پیدا کنی. گاهی وقتها به شمارههای قدیمیات سر میزدم و برخی صفحههای آن را میخواندم. ولی دلم دوچرخهی جدید میخواست؛ دوچرخهی تازه!
حالا تو دوباره اینجایی و من میتوانم باز هم برایت ایمیلهای رنگیرنگی بفرستم. درست است که دیگر مطابق عمر شناسنامهایام، مدتی است دورهی نوجوانی را رد کردهام، اما هنوز با قدرت به خودم میگویم که من یک نوجوانم!
وای که چه قدر حالم خوب است! یک استکان چای منتظر من است؛ برای جشن برگشتن دوچرخه. از همین جا، گرمای آن را به شما تقدیم می کنم!