عباس کیارستمی
مرد سرنشین خطاب به راننده: آفتاب از بالای کوه زده بود. چه آفتابی. چه سبزهزاری. صدای بچهها بود. گفتن درخت رو تکان بده. تکان دادم. توت میخوردن. منم خوردم. آمدم خونه به زنم هم توت دادم. آقا یه توت من رو نجات داد. حالا تو دم صبح طلوع آفتاب رو نمیخوای ببینی؟ سرخ و زرد آفتاب رو؟ موقع غروب رو دیگه نمیخوای ببینی؟ نمیخوای این ستارهها رو ببینی؟ شب مهتاب، قرص کامل ماه رو دیگه نمیخوای ببینی؟ آب چشمه خنک رو نمیخوای بخوری؟ دست و صورتت رو با اون چشمه بشویی؟ از مزه گیلاس میخوای بگذری؟ نگذر! من میگم. رفیقتم. نگذر...
شنبه 7 مرداد 1402
کد مطلب :
198478
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/1j3P0
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved