
حاشیههای تلخ لبخندهای کودکانه
روایت خبرنگار همشهری از حومهنشینی در شهر مشهد

زهرا رفیعی:
جلال میان زبالههای ویرانه کنار خانه، پابرهنه روی زمین نشسته است و با یک سرنگ آلوده، خاکهای اطرافش را از سر کنجکاوی و بیحوصلگی میجوید. دستهای کوچکش را که خاکی و داغبسته از سرمای زمستان است زیر آستینهای تنها پیراهنی که به تن دارد پنهان کرده است.
او هم مانند اکثر بچههای محله، برای رفتن به مدرسه، نه پول دارد و نه برگهای که هویتش را نشان دهد. حاشیهنشینی برای او و ساکنان محله قلعهخیابان مشهد متن پررنگیاست که گریزی از آن ندارند. مشهد، یکی از اصلیترین کلانشهرهاست و تهیدستان، سکونت در حاشیه آن را از سر ناچاری انتخاب میکنند. حاشیهنشینی در مشهد با هر شهر دیگری متفاوت است. نزدیکی این کلانشهر به مرزهای شرقی و شمالشرقی، مهاجران افغانستانی، پاکستانی و بعضا آذربایجانی را به این شهر میکشاند. به گفته شهردار مشهد، حدود 30درصد از ساکنان این شهر را که بهعنوان دومین کلانشهر کشور شناخته میشود، حاشیهنشینان تشکیل میدهند.
بعضی از این محلات حاشیهنشین چنان در جرم و ناامنی احاطه شدهاند که کمتر غریبهای حاضر است پس از غروب، به آنجاها پا بگذارد. فقر و ناامنی در همه حومهنشینهای کشور چهره یکسانی ندارد و آنچه حومهنشینی را در این شهر متمایز میکند جمعیت بالای مهاجران و مجاوران و استمرار شرایط برای سالیان متمادیاست.
***
پشت کاشیهای فیروزهای مقبره خواجهربیع، محله نهچندان خوشنامی وجود دارد که به گفته برخی از اهالی، پس از تاریکشدن هوا، رانندهتاکسیها هم حاضر نیستند به آن پا بگذارند. خیابان نام لطیفی به نام «مهر مادر» دارد ولی اهالی محل میدانند که در این محله، خانههایی وجود دارد که اثری از مهر مادری در آن نیست.
نیروی انتظامی هرازگاهی در این محله مانور مبارزه با موادمخدر و اشرار برگزار میکند و تعدادی از خانههای فروشندگان موادمخدر را پلمب میکند اما هم اهالی محل و هم خریداران موادمخدر میدانند که نوشتن «به دلیل فروش موادمخدر پلمب شد» روی دیوار خانههای ساقیها، به معنای پایانیافتن تاریکی و سیاهی در کوچههای منتهی به مهر مادر نیست.
روی دیوار یکی از آخرین کوچههای این خیابان با رنگ نوشته شده «میلان خیریه» ولی اهالی، اینجا را «مجتمع خیریه محبان جواد» هم معرفی میکنند. خانههایی دوطبقه و شبیه به هم تا انتهای کوچه ردیف شدهاند. سگی ولگرد سلانهسلانه، دنبال غذاست. زنوشوهری مقابل در خانهشان، مهمانی را بدرقه میکنند. زن (در گفتوگو با همشهری) از آمدن یک خبرنگار به محلهشان تعجب میکند و شوهرش را برای همصحبتی صدا میزند؛ بعد، از امنیت محلهشان گله میکند و میگوید: «چند موتورسوار، همین 2شب پیش، پسرمان را چند کوچه آنطرفتر به زور چاقو نگه داشته بودند و به گمان اینکه پول یا موبایلی همراه دارد، چند ضربه چاقو به دستش زده بودند. پسرم 17ساله است اما میترسد شبها بیرون از خانه باشد».
مرد، پی حرف زنش را میگیرد و میگوید: «امنیت، اصلیترین مشکل ماست؛ به پلیس هم گفتهایم ولی میگوید برو ضارب را پیدا کن و بیاور و از او شکایت کن. خب شما به من بگویید! پسر من چطور میتوانست در تاریکی و تنهایی، ضاربان را شناسایی کند؟».
سرما پوست را بیحس میکند. زن یقه ژاکتش را سفت گرفته است. میپرسم با این حساب، لابد شبها زود به خانه میآیید؟ میگوید: «ما شبها بیرون نمیرویم و همیشه سعی میکنیم قبل از تاریکشدن هوا به خانه برسیم. اگر کار واجبی داشته باشیم هم حتما ماشین دربست میگیریم. معتادها در ماههای گرم سال نزدیک سطلهای زباله مینشینند و در فصل سرما، در باغهای پشت محله، برای خودشان آتش روشن میکنند».
آنها برای خانه 80متری خیریه، ماهی 100هزار تومان اجاره میدهند ولی برخی از خانهها، رایگان به زنان بیوه و سالمند داده شده است. مرد میانسال در مورد همسایگانش میگوید: «برخی از خانهها در این محله به طلبههای خارجی اجاره داده شده است. ما زیاد با آنها مراوده نداریم چون خانوادههایشان نمیتوانند به زبان فارسی حرف بزنند. آنها بیشتر با هموطنان خودشان رفتوآمد میکنند».
مشتری، دزد کفشهاست
بیشتر خانههای «میلان خیریه» متعلق به خیریه محبان جواد است ولی در کنار آن، خیریههای امام رضا و امام صادق(ع) هم فعالیت میکنند. ساختمانهای نیمهکاره انتهای کوچه، از تغییر بافت ساختمانها در آیندهای نهچندان دور خبر میدهند ولی اکثر خانهها قدمتی چنددهساله دارند و به دست مهاجران ساخته شدهاند. زنی میانسال، پشت دخل یک بقالی کوچک، کنار بخاری نشسته است.
روی میز دخل، چند دفترچه سررسید قرار دارد که زن توی آنها اسم مشتریها و رقم خریدهایشان را مینویسد. بعد از اینکه چند مشتری نوجوان را رد میکند در پاسخ به این سؤال که بیشترین چیزی که مردم این محل میخرند چیست، میگوید: «مردم اینجا وضعیت اقتصادی خوبی ندارند؛ بیشترشان تخممرغ میخرند که آن هم روزبهروز گرانتر میشود. بچههای مدرسهای کیک و پفک میخرند؛ در واقع هر چیزی که در حد 500تومان باشد میخرند. مردم از خوراکیهای گران اصلا استقبال نمیکنند.
مثلا برای ما، ماست مارک خوب آوردند ولی چون برایشان گران بود، هیچکس نخرید». او درباره بدهیهای مشتریهایش میگوید: «نمیگذارم چوبخط مشتریها بیشتر از 100هزار تومان بشود. یک بار به یکی در این محله تا 700هزار تومان نسیه دادم و او هم شبانه گذاشت و رفت».
شوهرش با تشخیص دیرهنگام سرطان حنجره، تارهای صوتی خود را از دست داده است. پسرش نیز در همان سالهای جنگ با مشکلات تنفسی به دنیا آمده است. خانم صادقی که بعضا مشتریها او را «خاله» صدا میزنند، میگوید: «پسرم به جای گریه، با سرفه به دنیا آمد و چندین روز توی دستگاه بود».
پسری پشت در ایستاده و اینپاوآنپا میکند. مغازه که خلوت میشود، میآید داخل و میگوید: «خاله! 2نخ سیگار بهم میدی بعدا پولشو بیارم؟». زن فروشنده قاطع میگوید: «نه»! پسر از مغازه بیرون میرود. زن خودش پشت سؤال نپرسیده را میگیرد و میگوید: «این پسر را دیدی؟ چند روز پیش کفش نوی بچهام را از دم خانه دزدیده بود. توی دوربین دیدم، رفتم در خانهشان و تهدید کردم که اگر کفش را برنگردانند به پلیس شکایت خواهم کرد. آنها هم برگرداندند.
محله طوری ناامن است که نمیتوانیم هیچچیز بیرون مغازه بگذاریم. با اینکه داخل مغازه دوربین گذاشتهایم، هر روز کسانی میآیند و یواشکی شیر و خامه و هر چیزی که اندازه کوچکی داشته باشد، میدزدند. دیگر دزدها را میشناسم و نمیگذارم سرخود سر یخچال بروند و جنس بردارند» یکی از اهالی برای تسویه حساب 70هزار تومانیاش آمده است. اوضاع برایش راضیکننده است؛ هرچند ۵سال پیش با این پول راحتتر میتوانسته زندگی کند.
نزدیک زمینهای بایر انتهای خیابان مهر مادر، چند معتاد، دور آتش جمع شدهاند و در ملأعام مواد میکشند. همه میدانند که این محله برخلاف خواسته اکثریت ساکنانش، ناامن است ولی به نظر میرسد کاری از دستشان برنمیآید. اینجا خردهفروشی موادمخدر جرم آشکاریاست اما هرازگاهی با آن برخورد میشود.
برای من کفش بیار در مناطق حومهنشین شهر مشهد، هرچه خیابانهای اصلی را به سوی انتها بروید، فقر و اعتیاد، شکل واقعیتری به خود میگیرد. خانهها، اقامتگاههای فرسوده و ترکخورده میشوند و کوچهها، معبرهای تنگ و بهفاضلابنشستهای که بچهها بعضا پابرهنه در آنها میدوند و بازی میکنند. جادهای که مشهد را به سرخس وصل میکند، در حاشیه خود «قلعهساختمان» یکی از فقیرترین حومههای کشور را جای داده است. از نوع لباسها و قیافههای مردمانی که در این منطقه تردد میکنند، تنوع فرهنگی را میتوان بهخوبی تشخیص داد.
لباسهای رنگی زنان و مردان و کودکان، نشان از سکونت مهاجران پاکستانی، افغانستانی و ایرانی دارد. کوچههای پایانی خیابان بُسکابادی نیز مانند محله خواجهربیع، به زمینهای بایر و خرابهها منتهی میشود؛ با این تفاوت که در این کوچهها بچهها کنار معتادانی که مشغول مصرف موادمخدر هستند، بازی میکنند.
3زن میانسال با چهرههای خاوری کنار هم به صحبت مشغولند. هرسه خود را ایرانی میدانند ولی هیچکدام شناسنامه ایرانی ندارند. یکیشان که جوانتر است میگوید: «ما اینجا به دنیا آمدهایم ولی در این ۴۰سال به ما شناسنامه ندادهاند؛ میگویند که باید پدرومادرتان ایرانی باشند. کارت اقامت داریم و تازگیها بیمه سلامت هم شدهایم».
شوهر عفیفه، مسگر است. او میگوید: «3تا از بچههایم را در خانه به دنیا آوردهام. بعد از اینکه دستوبالمان کمی باز شد، توانستم یکی از بچههایم را در بیمارستان دولتی به دنیا بیاورم. 2شب درد داشتم و بچه به دنیا نمیآمد. یک میلیون و 800هزار تومان برای سزارین از ما گرفتند. اینجا زنهایی که پول ندارند در خانه زایمان میکنند».
انتهای میلان30، کودکی چهارساله، پابرهنه و با یک لا لباس به تن، خانهشان را نشان میدهد. گوشه حیاط خانه، مقداری آجر تلنبار شده و لباسهای کهنهای روی بند رخت آویزان است. مادرش زنی ۴۴ساله و ایرانیاست. ۹بچه قدونیمقد دارد که یکی از آنها کودک سرراهی پدری افغانستانیاست؛ ۴دختر و ۵پسر که بزرگترینشان دختر 14سالهایاست که به خانه بخت رفته اما شوهرش به دلیل صرع، او را ترک کرده است.
مریم سالها پیش با والدینش که حالا در اثر سوءمصرف موادمخدر فوت کردهاند، از مازندران به حومه شهر مشهد مهاجرت کرده است. او میگوید: «شوهرم معتاد است و بالای سرم نیست. هرازگاهی که پولش تمام میشود از سر دیوار میآید داخل خانه و با چاقو تهدید میکند که بچهها را میکشد. من هم مجبورم که نصف یارانه بچهها را به او بدهم. همین هفته پیش، چند کوچه آنطرفتر یک آقایی که شیشه مصرف کرده بود، زنش را کشت. با نصف پول یارانه هم فقط میتوانم کپسول گاز بگیرم. یک خیریه هم ماهی 3کیلو برنج و روغن میدهد که فقط میتوانم چند روز شکم بچهها را با آن سیر کنم».
یکی از پسرها وسط حرف مادرش میپرد و میگوید: «برای من کفش بیار» و مادرش سرش فریاد میزند. زن پلههای خانههای مردم را تمیز میکند و با این کار، فقط میتواند شکم این 9بچه را سیر کند. در یخچال را باز میکند. در آن جز یک بطری آب، هیچ چیز دیگری وجود ندارد. میگوید: «وقتی هوا سرد است، نمیتوانم همین کار تمیزکاری را هم بکنم. روزهایی هست که واقعا نمیدانم این بچهها را چگونه سیر کنم. بچهها نداری را نمیفهمند و غذا میخواهند. مجبورم».
اثاث خانه چند دست رختخواب کهنه است و یک قابلمه، یک ماهیتابه و چند بشقاب و قاشق. گوشه خانه، یک کپسول گاز قرار دارد که به اجاق تکشعلهای وصل است. روی اجاق، یک قوطی حلبی خالی گذاشته شده است که نقش بخاری را بازی میکند. زمین زیر پا ناهموار است؛ زن میگوید: «باران و برف که میآید، کف خانه که سیمان هم نشده، پر از آب میشود. شیب حیاط به سمت خانه است و پول ندارم تعمیرش کنم. اگر پول داشتم میدادم یک بنا آجرهای گوشه حیاط را دیوار کند تا شوهرم به زور وارد خانه نشود. کمیته امداد هم رفتهام. میگویند تا طلاق نگیری نمیتوانیم کمکت کنیم. میگویم خب من نمیدانم شوهرم کجا اقامت دارد که او را برای طلاق به دادگاه بیاورم»
بدترین حاشیه مشهد فاطمه علیزاده که دانشجوی رشته علوم تربیتیاست، مدتی مربی بچههای این محل بوده و حالا به دنبال این است که با تاسیس یک تشکل غیردولتی یا حمایت یک تشکل فعال، به صورت هدفمند به این بچهها رسیدگی کند. او میگوید: «اینجا خانوادههای افغانستانی یا پاکستانی زیادی زندگی میکنند که شناسنامه ندارند. خانوادههای ایرانی هم با معضل اعتیاد دستبهگریبانند. بیشتر کودکان این منطقه بدسرپرست هستند. میخواستیم برای درسدادن به این بچهها، یک خانه اجاره کنیم ولی بهدلیل نداشتن مجوز، نتوانستیم».
او که سابقه کار در اکثر مناطق حاشیهای مشهد را دارد میگوید: «بهجرأت میتوانم بگویم که این منطقه، بدترین شرایط حاشیهنشینی را در مشهد دارد. هر نوع تخلفی که فکر کنید اینجا رخ میدهد. بچهها به لحاظ جسمی و تربیتی، بسیار کوچکتر از سن واقعیشان هستند و فقر فرهنگی هم به اندازه سوءتغذیهشان مشهود است». فاطمه علیزاده به کودک ریزنقشی اشاره میکند که جثه بچههای 3ساله را دارد ولی ۵ساله است. در عرض چند دقیقه، بچههای محل از حضور خالهفاطمه باخبر میشوند. کوچه پر میشود از سروصدای بچههایی که او را صدا میزنند و میخواهند به آنها توجه کند. کمکم دور خالهفاطمه پر میشود؛ امیرحسین، سلطان، محمد، شکوفه، بهار، سمیرا، نسرین، خیرالله و... .
سلطان که بزرگتر از بقیه نشان میدهد 14ساله است و سواد ندارد. دوستش امیرحسین وسط حرفهایش میپرد و میگوید: «سلطان لغزش داشته». سلطان کمی خجالت میکشد اما خالهفاطمه میگوید: «اشکالی ندارد؛ دیگر سراغ مواد نمیرود». خالهفاطمه میگوید: «3تا از پسربچهها گریس میکشیدند. توانستیم کمک کنیم که ترک کنند ولی به هر حال لغزش در ترک موادمخدر وجود دارد». او برای بچهها مسابقه دو ترتیب میدهد؛ دخترها با دخترها، پسرها با هم. چندتایی از آنها کفش و دمپایی به پا دارند ولی تعدادی از آنها پابرهنه میدوند. امیرحسین دوباره میگوید: «ما هیچکداممان سواد نداریم. من دوست دارم باسواد شوم. الان حتی نمیتوانم اعداد ساعت را هم بخوانم. نمیدانم سنم چقدر است».
زندگی در میان ترکهای دیوار
دسته بچههایی که از سروکول خالهفاطمه بالا میروند به یک زمین بایر با دیوارهای ریخته کاهگلی میرسد. زنی در گوشه این خرابه، سرش را با پارچهای پوشانده و مشغول مصرف موادمخدر است. گوشهکنار این زمین، پر از زباله و سرنگ مصرفشده است.
مسابقه دو بدون جایزه به پایان میرسد. بچهها دائم میپرسند: «داییمحسن کجاست؟». سلطان میگوید: «قرار بود به من پول خرید نان بدهد. خواهرهایم در خانه گرسنهاند. بعضیوقتها ضایعات جمع میکنم و کیلویی 500تومان از من میخرند. روزی 20کیلو جمع کنم ۱۰هزارتومان میشود». مادری از آنطرف کوچه به جمع کودکان میپیوندد و میگوید: «3تا بچه دارم که دوست دارند مدرسه بروند ولی چون مدرک اقامت نداریم نمیتوانند. اسم کبری و عایشه را بنویس که مدرسه بروند».
در میان هیاهوی بچهها در کوچههای قلعهخیابان، زن 30سالهای که چهرهاش به سالمندان میماند، خانهاش را بهاصرار نشان میدهد. دیوارها ترکهای عمیق دارد و داخل تاقچه بزرگ یکی از دیوارها تا سقف رختخواب چیده شده است. تلویزیون قدیمی سریال «جواهری در قصر» را نشان میدهد. کل خانه، اتاقی 12متری با یک کمد و یک بخاریاست. شوهر سالمند و افغانستانیاش چندسالیاست که از بالای ساختمان افتاده و زمینگیر شده و او با کارگری، خرج ۵بچهاش را میدهد. خانه او نسبت به خانههای آخرین کوچههای خیابان بسکابادی آبادتر به نظر میرسد ولی از نشانههای فقر، سرشار است.
زن میگوید: «اداره برق برای نصب کنتور 3میلیون و 800هزار تومان از من خواسته است ولی من خرج دواودرمان شوهرم را هم ندارم. این بخاری را معلم مدرسه پسرم به ما داده است. اگر پول داشتم میرفتم داخل شهر مینشستم نه اینجا».
محله بسکابادی را برای دیدن محله گلشهر ترک میکنیم. بچهها آویزان از پنجره نیمهباز تاکسی دنبال کاغذی هستند که قرار است اسمهایشان را برایشان روی آن بنویسم. یکی از بچههایی که سواد خواندن و نوشتن ندارد، میپرسد: «اسم من چهشکلیست؟».