روشنایی خانه ما
همراه با مادری که با مشارکت در طرح «من هم وطن دارم»، یک دختر خاص را به فرزندی گرفته است
پریسا نوری-روزنامهنگار
درحالیکه دختر بچه 6- 5 سالهای را در آغوش دارد، پلههای مرکز کاردرمانی را با عجله بالا میرود، منشی مرکز همینکه در را بهرویش باز میکند و میگوید: «مامان روشنا! کمی دیر شده... ولی مطمئن بودم که میآیی.» «سپیده رمضانی» که دوستان و آشناها و حتی کارکنان مرکز درمانی «مامان روشنا» صدایش میزنند، زن 33سالهای است که از 5سال پیش سرپرستی نوزادی مبتلا به بیماری صعبالعلاج را پذیرفته و زندگیاش را وقف بهبودی او کرده است؛ نوزادی که به اعتقاد سپیده و همسرش «حسین» روشنایی خانهشان شده و برای همین نامش را «روشنا» گذاشتهاند. با او همراه شدیم تا از ماجرای فرزندخواندگی روشنا و تلاش ستودنی که این زوج جوان برای حمایت و نجات زندگی کودک شان انجام دادهاند، بشنویم.
خانواده همسرم تشویقم کردند
برخلاف چهرهاش که خستگی و بیخوابی در آن پیداست، صدایش سرشار از امید است و هر وقت نگاهش به روشنای 6ساله میافتد که با کمک دکتر مشغول انجام تمریناتش است، لبخند روی لبانش مینشیند. درحالیکه نفسی تازه میکند ماجرای به سرپرستی گرفتن روشنا را اینطور برایمان تعریف میکند: «من و همسرم سال1387 ازدواج کردیم و بعد از مدتی متوجه شدیم که بهخاطر مشکلی که من دارم، نمیتوانم بچه دار بشوم. 4سال تحت هر درمانی که ممکن بود قرار گرفتم تا اینکه دکتر آب پاکی را روی دستمان ریخت و گفت: «اگر میخواهید پدر و مادر شوید، از پرورشگاه بچه بیاورید.» با وجود تردیدها، تشویق خانواده همسرم باعث شد تن به این کار بدهیم. مادر همسرم که زن بسیار فهمیدهای است و از شدت عشق و علاقه بین من و همسرم خبر دارد، راهنمایمان شد و گفت: «شما که از هم نمیگذرید، بروید از بهزیستی یک بچه بیاورید با این کار هم دنیا و آخرت خودتان را میخرید و هم یک بچه عاقبتبهخیر میشود.»
با لبخند نوزاد پاگیر شدم
بهدنبال این حمایتها، سال1391 سپیده و همسرش به بهزیستی رفتند و مثل هزاران زن و شوهری که درخواست فرزندخواندگی میکنند، فرم مخصوص پذیرش فرزند را پر کرده و منتظر نتیجهماندند. انتظار آنها 5سال به طول انجامید تا اینکه در بهار سال1397 با تماس بهزیستی زندگی این زوج هم شکوفه زد و از وجود نوزادی 5ماهه خبر دادند که آماده فرزندخواندگی است. سپیده خوب به یاد دارد که کارشناس بهزیستی به حسین و سپیده چطور گفت که نوزاد شرایط خاصی دارد و اگر شرایطش را میپذیرند برای دیدنش بروند. او میگوید: «وقتی به دیدن نوزاد رفتیم بهدلیل عفونت شدید ریه در بیمارستان بستری بود و اصلا حال خوبی نداشت. با این حال وقتی چشمش را باز کرد و مرا بالای سرش دید، به رویم لبخند زد. همین لبخند دلم را لرزاند و بهاصطلاح پاگیرش شدم.»
پذیرش واقعیت
درحالیکه یادآوری نخستین خنده روشنا لبخند به لبش آورده، نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: «پیگیر روند بیماری و درمان که شدیم دکترها گفتند ممکن است این بچه هیچوقت کامل خوب نشود اما همه اینها را پذیرفتیم و برای اینکه نوزاد در بیمارستان نماند، وسایل و دستگاه تنفس را خریدیم و به خانه منتقل کردیم.» سپیده و همسرش با اشتیاق در خانه استیجاریشان اتاقی برای کودک مهیا کردند و وسایل لازم را تا حد توان خریدند، به نیت اینکه این نوزاد روشنایی و چراغ خانه و زندگیشان است نامش را «روشنا» گذاشتند. مدتی بعد به توصیه یکی از پزشکان مغز و اعصاب آزمایشهای دقیق و اسکن M.R.I برایش انجام دادند و با واقعیت تلخی مواجه شدند: «بنا به تشخیص پزشکان، روشنا به نوعی فلج مغزی مبتلاست و ممکن است هیچوقت نتواند راه برود.»
نقل مکان به تهران
مهر زن و مرد جوان به نوزاد بیمار باعث شد که این واقعیت تلخ نتواند آنها را از ادامه فرایند درمان و فرزندخواندگی روشنا منصرف کند. سپیده با پشت دستش قطره اشک روی صورتش را پاک میکند و ادامه میدهد: «روشنا فرزند ما بود و باید برای سلامتیاش هر کاری که از دستمان برمیآمد، انجام میدادیم. کدام پدر و مادر از فرزندشان به بهانه بیماری میگذرند؟!» تعهد و مسئولیتپذیری مسیر زندگی زن و شوهر جوان را به کلی عوض کرد و باعث شد بخشی از خانه و زندگیشان را از قزوین به تهران منتقل کنند. سپیده میگوید: «دکترها گفتند اگر روشنا روند درمان را کامل سپری کند و در کنار آن هر روز به جلسات کاردرمانی برود، ممکن است تا چند سال دیگر بتواند راه برود. من و همسرم برای اینکه جواب بهتری از درمان بگیریم به توصیه دوستان یک مرکز کاردرمانی در تهران پیدا کردیم و وقتی دیدم بعد از چند جلسه وضعیت روشنا بهتر شده تصمیم گرفتیم برای پیگیری جلسههای کاردرمانی به تهران بیاییم. البته چون همسرم نمیتوانست کارش را به تهران منتقل کند خانهای برای من و روشنا اجاره کرد و هفتهای یکبار به ما سر میزند.»
آرزویم بهبود کامل روشناست
حرفهایش که به اینجا میرسد، عذرخواهی میکند و برای رسیدگی به روشنا به اتاق کاردرمانی میرود. وقتی برمیگردد با فرض اینکه همسرش شغل پردرآمدی دارد که از عهده هزینههایی که ناخواسته به آنها تحمیل شده برآمده از شغل و درآمد همسرش میپرسم. اما پاسخ این سؤال همه تصوراتم را به هم میریزد: «هزینه هر روز کاردرمانی روزی 500هزار تومان است که با رفت و برگشت و هزینههای جانبی به 700هزار تومان میرسد. شغل همسرم آزاد است و درآمد نسبتا خوبی دارد اما آنقدر نیست که با این گرانیها بتواند از عهده هزینه درمان و اجاره خانه و... بربیاید، برای همین در این مدت که به تهران آمدهام خودم هم در خانه کار میکنم تا بخشی از هزینهها را تامین کنم. مثلا سبزی سرخ وترشی و مربا درست میکنم و... بهخاطر گرانیها خیلی از مادرهایی که بچههایشان را به اینجا میآورند جلسات درمان را کم کردهاند اما من به همسرم گفتهام اگر لازم باشد تا صبح سبزی پاک میکنم که درمان روشنا به تأخیر نیفتد. چون آرزو دارم مهرماه که رسید بچهام به مدرسه برود.» با تحسین نگاهش میکنم و میخواهم چیزی بگویم که انگار ذهنم را خوانده باشد میگوید: «ما در این چند سال خیلی سختی کشیدیم، اما اگر روشنا بتواند راه برود، به همه سختیها میارزد.» جلسه کاردرمانی روشنا تمامشده و مشغول شیرین زبانی برای کارکنان مرکز است. مادر، روشنا را در آغوش میگیرد و درحالیکه آماده رفتن به خانه است، با لبخند رضایتی میگوید:«خواست خدا بوده که مهر این بچه به دل همه مینشیند. بهقدری شیرین و عزیز هست که وقتی یک روز اینجا نیاییم پیام میدهند که کجایید؟ و دوریاش را نمیتوانند تحمل کنند.»