گفتوگو با نویسنده و رزمندهای که خاطراتش از حضور در مرز ارومیه را کتاب کرده است
سیلوانا، پاسداری از مرزها در برف و سرما
بعد از حماسه خانطومان در فروردین و اردیبهشت 1395که توسط شیرمردان مازندرانی برای دفاع از حرم اهلبیت(ع) به وقوع پیوست، در بهار سال 1396لشکر25کربلا در مأموریت جدید خود عازم آذربایجانغربی و نقطه صفر مرزی ایران و ترکیه به نام «سیلوانا» شد که تا پاییز سال1397این مأموریت ادامه پیدا کرد. مصیب معصومیان که خود از مدافعان حرم در خانطومان سوریه بود در این ماموریت همراه میشود. او که پیشتر با نگارش کتابهای شهدای مدافع حرم و خانطومان شناخته شده است از همان آغاز سفر تصمیم میگیرد تا لحظات ناب این مأموریت را ثبت کند. این کتاب روایتی متفاوت و طنز از خاطرات رزمندگان مرزبانی است که خوانش صحبتهای نویسنده این کتاب خالی از لطف نیست. ناگفته نماند این نویسنده که خود از یادگاران دفاعمقدس است بیش از ۲۰ کتاب در حوزه دفاعمقدس منتشر کرده است.
چه شد که سر از مرز ارومیه درآوردید؟
۴ سال توفیق حضور در جبهه را داشتم و بعد از آن با لشکر ۲۵ کربلا در مناطق مختلف خدمت میکردیم. مقطعی هم در سوریه بهعنوان مدافع حرم توفیق خدمت به آلالله را داشتم. بعد از حماسه خانطومان بچههای لشکر25کربلا در مأموریت جدید خود میخواستند به نقطه صفر مرزی ایران و ترکیه بروند. من آن زمان بازنشسته شده بودم اما اصرار کردم که اجازه حضور به من بدهند. از بهار سال 1396تا پاییز سال1397این مأموریت ادامه پیدا کرد. البته من نزدیک به 2 هفته در این منطقه کنار مرزبانان بودم و تجربه متفاوتی از خدمت برای من رقم خورد.
از تجربیات و حس و حال حضورتان در مرز برای ما بگویید.
اغلب ما از داشتن نعمت بزرگ امنیت بیخبریم. در شهر و دیار خود کنار عزیزان خود، خوش و خرم زندگی میکنیم و خبر نداریم در گوشه و کنار این سرزمین چه افرادی با سختی از مرزهای وطن پاسداری میکنند. من تازمانی که به این ماموریت نرفته بودم شرایط سخت کاری آنها را درک نمیکردم. در فصل گرما به این نقطه مرزی رفته بودیم اما برف تا حدود ۵ متر هم روی زمین مینشست. جادهها مسدود میشد و مرزبانها نمیتوانستند بهراحتی رفتوآمد کنند. اغلب با هلیکوپتر جابهجاییها صورت میگرفت. گاهی هم حتی امکان پرواز هلیکوپتر نبود.
با این همه سختی مرزبانی چرا قالب طنز را برای کتاب مرزبانی انتخاب کردید؟
در کنار سختیها و مشقتهای خدمت در مرز، گاهی اتفاقات شیرینی میافتاد که برای لحظاتی هم که شده لبخند بر چهره مرزبانان مینشست. عدهای در میانشان بودند که از خود مایه میگذاشتند و تلاش میکردند با شوخیهای محترمانه حال رفقا را خوب کنند. البته گاهی هم اتفاقات شیرین، بدون مقدمه قبلی پیش میآمد. بعد از سفر هر وقت یاد آن روزهای مرزبانی میافتادم در کنار سختیها، این خاطرات شیرین هم برای من تداعی میشد بنابراین تصمیم گرفتم کتاب خاطرات شهدای مرزبانی را بنویسم. این اثر مجموعه روایتهایی است از شوخیهای رزمندگان مرزبانی و مدافعان وطن در شرایط سخت ماموریت؛ سربازانی که در دورهمی خود بذر روحیه امید و نشاط میپاشیدند و جمع را سر حال نگهمیداشتند و در نیمههای شب به سجاده میایستادند و با خدا راز و نیاز میکردند.
از انتخاب نام سیلوانا برای کتاب برایمان بگویید.
سیلوانا نام منطقه مرزی در آذربایجانغربی و در غرب ارومیه در دامنه ارتفاعات بلند مشرف بر خط مرزی ایران و ترکیه است. جلوه زیبای بهشت و گنجینهای بینظیر از جاذبههای طبیعی، بهعبارتی پاکترین نقطه و تابلویی از زیباییهای خدادادی است. کلمه «سیلوانا» به روایتی ریشه ایتالیایی دارد و بهمعنای بهشت و در لغت به معنی جنگل و بیشه سبز است. من در این نقطه مرزی با مرزبانان مدت کوتاهی خدمت کردم.
تصمیم دارید کتاب دیگری با موضوع شهدای مرزبانی بنویسید؟
بله در تدارک نگارش کتابی با موضوع شهید مرزبان میثم علیجانی هستم. شهیدی که در سوریه با او همرزم بودم و سرنوشت چنین رقم خورد که در سال ۹۶ در مرز ارومیه به شهادت برسد. او در بیشتر عملیاتها فرمانده بود و در سوریه فرماندهی گروهان ناصرین را برعهده داشت اما دوست داشت گمنام بماند. من قبل از شهادتش مصاحبههای مفصلی با او انجام داده بودم و به همینخاطر اطلاعات زیادی برای تنظیم این کتاب دارم.
صفحاتی از تاریخ این مرز و بوم
در بخشی از کتاب« سیلوانا» میخوانیم: «ماشین که دور گرفت از دنده چهار رفتم به پنج. در همین حین پرسیدم: «آقا صمد تا الآن از دنده پنج استفاده کردی؟» با تعجب گفت: «مگه دنده 5هم داره؟».گفتم: «آره!»، گفت: «واقعاً؟ نمیدونستم!». دیدم موقعیت مناسبی است برای شوخی کردن، گفتم: «تا حالا استفاده نکردی؟ پس من دنده رو کم میکنم، با چهار میرم!». گفت: «باشه!» گفتم: «اگر اصلاً استفاده نمیکنی از دندهپنج، پس بفروشش!». گفت: «چقدر میخرند؟». گفتم: «حداقل 260هزار تومان باید بخرن!». گفت: «چه جالب، نمیدونستم. باشه، پس میفروشمش، چون اصلاً از دندهپنج استفاده نمیکنم!». احساس کردم او دارد سربهسرم میگذارد؛ امّا نگاه کردم دیدم کاملاً جدی است! گفت: «امروز که رفتم خونه میبرم میفروشمش!». من دیگر حرفی نزدم... .»