• سه شنبه 11 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 21 شوال 1445
  • 2024 Apr 30
پنج شنبه 25 خرداد 1402
کد مطلب : 194582
+
-

روایتی از چند مادر شهید امنیت از سال 1359تا 1401

مادرهایی که در قاب عکس و قلم و فکر نمی‌گنجند

این روزها امنیت به‌عنوان یکی از نقاط قوّت نظام، مورد هجمه همه‌جانبه است. حال در این میانه، عده‌ای سینه سپر کردند تا امنیت را به کشور هدیه دهند. پشت صحنه این یلان، مادرانی هستند که از خود حماسه‌هایی ماندگار بروز می‌دهند. در این نوشتار، دمی پای حرف مادران شهیدان امنیت این کشور از 1359تا 1401می‌نشینیم، و به‌دنبال راز دل آنها هستیم. این راز را از زبان امام شهیدان چنین یافتیم و در دل این نشست و برخاست‌ها آن را کاویدیم؛ همان بود: امام خمینی (ره): «ما هر روز شاهدیم که مادران شهدا، کسانی که حتی چند شهید داده‌اند، فریاد می‌زنند که اگر باز هم [فرزند] داشتیم در راه خدا می‌دادیم و تأسف می‌خورند که دیگر فرزندی ندارند که در راه خدا بدهند» (صحیفه امام، ج ۱۷، ص ۱۰۶)

1.شهیدان امنیت سنندج؛ سال1359
مادر 3 شهید امنیت در سال 59؛ هنوز که هنوز است سرش را بالا می‌گیرد و دفاع فرزندانش از انقلاب و امام را با افتخار یاد می‌کند. او امروز پس از گذشت 43سال از فرزندانش به‌عنوان سروهای استقامت یاد می‌کند. اکنون به روایت گوشه‌ای از این غم و حماسه بنشینیم.
- برادران نمکی را آوردید؟
- بله. اکثر افرادی را که با سازمان پیشمرگان ارتباط داشتند مسلح دستگیر کردیم. این کردها پاسدارهای مخفی شهر هستند.
- بدن این سه برادر را قطعه قطعه کنید. بعد هم داخل گونی بگذارید و بفرستید برای مادرش.

***
سقزی پشت تخته‌سنگ یک گونی دید و رفت سراغ آن. گونی را خالی کرد و سر و بدن بریده روی زمین ولو شد. مادر برادران نمکی یکی از پسرهایش را از خال صورتش شناخت و افتاد روی بدن مُثله‌شده 3 پسر خود.
***
صدیقه آجیلی؛ مادر شهیدان نمکی: بچه‌ها را پس از دستگیری، شکنجه کرده بودند که آنها دست از طرفداری از انقلاب و عقایدشان بکشند. ولی پسرهای من حلال‌زاده بودند و با این‌ بادها نمی‌لرزیدند. ضدانقلاب وقتی از اینها مأیوس می‌شود، آنها را بردند بالای تپه‌ای به نام «کچکه رش» نزدیکی شهر و شهیدشان کردند. (کتاب روله کانم؛ خاطرات صدیقه آجیلی مادر شهیدان نمکی و کتاب محمد؛ مسیح کردستان؛ زندگی‌نامه شهید بروجردی)
 
2.شهیدان امنیت تهران؛ سال 1389 و 1401
این بار پای صحبت 2 مادر شهید امنیت نشستیم که در 2 مقطع شهید شده بودند و در ناف تهران. صلابت و آرامش و امتداد راه امام و شهدا، شاخصه اصلی و مشابه این مادران شهید است. در ادامه به روایت این نشست می‌نشینیم، نشستی که در آن مادر شهیدان، راه را مستدام می‌داند و آخرین پسرش را هم مهیای همین راه می‌داند....از پله‌های تند آپارتمان بالا رفتیم و نفس زنان، با تعارفات گرم خانمِ خانه داخل شدیم. نخستین اتاق، پذیرایی بود. نشستیم. 3 عکس در یک قاب جلوه‌نمایی می‌کرد. 3 مرد جوان، شبیه هم. وسطی پدر، دو طرف جوانان پدر.
***
معصومه ابراهیمی، خانم تکیده مهربان خوش خنده، مادر آن دو جوان بود و همسر آن پدر. گریه کرده بود که چرا روز قدس را اشتباهی گرفته و نرفته، تا به حال راهپیمایی اش قضا نشده بود.
***
تن صداش آرام بود و ریز ریز حرف می‌زد، باید گوش تیز می‌کردی ببینی چه می‌گوید. می‌گفت: «پسرها خیلی با هم دعوا می‌کردن. یه بار رفته بودم پایین، خونه همسایه. دیدم همه ش صدای گروم گروم از بالا میاد. تعجب کردم صدای چیه؟ اول فکر کردم دارن مثل همیشه دعوا می‌کنن، اما صدای دعواشون نمی‌اومد، فقط گروم گروم!  دویدم بالا. دیدم همدیگرو کرک و پَرکردن و زیرپیرهنشون تیکه تیکه شده. جیغ کشیدم: چه خبرتونه؟! چقدر سر و صدا می‌کنید؟ آبرومون رفت. همونطور خورد و خمیر، زدن زیر خنده، گفتن: مامان تو که بیشتر سر و صدا می‌کنی. ما که داشتیم بی‌صدا دعوا می‌کردیم!!» خانمِ خانه، این را تعریف کرد و بی‌صدا، غش کرد از خنده. با او خندیدیم. محمد اما نخندید. قرمز شده بود. قشنگ کم آورده بود. برگشت گفت: «حاج خانم! شما ناراحت نیستین؟ پسرتون رو 4ماهه شهیدکردن» مادر که هنوز خنده روی لبهاش بود، گفت: «چرا خیلی، مخصوصا به سلمان خیلی وابسته بودم. اما اونا به وظیفه شون عمل‌کردن و الان جاشون خوبه. ما هم باید باروحیه وایسیم به وظیفه مون عمل کنیم. و راهشون رو ادامه بدیم. این پسر سومم هم راه همونا رو میره. و هنگام شهادتش کنارش بوده.» کلیشه‌ای‌ترین جمله‌ای بود که به عمق جانم نشست.
***
3 برادر، هر سه پا جای پای پدر گذاشته بودند. روح‌الله را جلوی سلمان شهید کرده بودند و سلمان را جلوی محمدعلی.
2 کربلا در تهران.
***
کربلای یک. روح‌الله از مسجد محافظت می‌کرد در مقابل بی‌ناموس‌هایی که مزاحم نوامیس مردم – خانم‌های نمازگزار- می‌شدند. ردش را زده بودند تا سر کوچه‌شان. درگیر شده بودند و شاهرگش را زده بودند، جلوی سلمان. ناگهان در آن کوچه که جان می‌داد برای زندگی، بوی خون پیچید! و آن آپارتمانِ دنج، روی سرم هوار شد، و آن گنجشک‌ها دور سرم می‌چرخیدند. آن کوچه مقتل سلمان بود. و هر روز خانم خانه، تکیده و مهربان، پله‌های تند آپارتمان را بالا و پایین می‌کند و در راه مسجد، از مقتل پسر می‌گذرد! چه می‌کشد او؟! گریه‌اش اما برای از دست دادن راهپیمایی قدس بود.
***
کربلای 2. می‌گفت: «وقتی در مراسم تشییع سلمان، آروم گفتم: خدایا این قربانی رو از ما بپذیر. خانمی چادری که کنارم بود برگشت گفت: شهید، پسر شما بوده؟ گفتم: اگه خدا قبول کنه. گریه افتاد و گفت: بی‌ناموسا داشتن چادر از سرم می‌کشیدن، پسر شما اومد از دستشون نجاتم داد.» نیم‌ساعت بعد، جلوی محمدعلی، با تفنگ آمریکایی شات گان، گلوله تو سرش خالی کردند. 4‌ماه است که او هم رفته پیش پدر و روح‌الله.
***
عکس یادگاری گرفتیم. باید می‌رفتیم. و مادر برای همیشه خاطرش با ما همراه شد. اینها مادرهایی هستند که هیچ‌وقت در قاب عکس و قلم و فکر نمی‌گنجند.


 

این خبر را به اشتراک بگذارید