• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
پنج شنبه 18 خرداد 1402
کد مطلب : 193876
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Y60y0
+
-

نجواکنان در شهر

داستان خوب
نجواکنان در شهر

مریم ساحلی

می‌گفت: اولش که گفتند ماسک بزنید، سختم بود، خیلی سخت. راه که می‌رفتم نفسم تنگ می‌شد و هوا انگار همان هوای همیشه نبود که در هر دم و بازدم می‌آمد و می‌رفت. کنار همه اینها دلواپس بودم که نکند آشنای ماسک بر چهره‌ای را نشناسم و سلام نگفته از کنارش بگذرم. چاره‌ای اما نبود. کرونا تنوره می‌کشید و آدم‌ها پشت‌بندِ تب و لرز و سرفه و درد با مرگ دست به گریبان می‌شدند.
می‌گفت‌: عادت کردم، نفهمیدم چه وقت، اما یک وقت به‌خودم آمدم، دیدم با ماسک بر صورت در کوچه و خیابان راه می‌روم و سرخوشم از اینکه دیگران جنبیدن لب‌هایم را نمی‌بینند.
راه می‌رفتم و ذکر می‌گفتم یا شعر می‌خواندم. من راه می‌رفتم و با خودم و خدا حرف می‌زدم. لب‌ها می‌جنبیدند و کلمات به جان سفید ماسک می‌نشست که حائل شده بود بین لب‌های من و نگاه آدم‌ها.
رفیق شده بودیم با هم. انگار او نبود که گیره‌اش، پل بینی و کش‌هایش، پشت گوش‌ها را می‌آزرد. ما زیر آسمان خدا راه می‌رفتیم، من نجواکنان و او ساکت و سپید تا اینکه تب بیماری فروکش کرد و نفس دیو از رمق افتاد.
می‌گفت‌‌: خیلی‌ها ماسک از چهره برداشتند. من اما دلم می‌خواست همچنان بین آدم‌ها راه بروم و کلمات جاری باشند بر لب‌ها و کسی نبیند. آن‌روزها خیلی‌ها تا رسیدند به من گفتند تو هنوز ماسک می‌زنی؟
می‌گفت: مدتی است که بی‌ماسک روی زمین خدا راه می‌روم و دلم تنگ است برای راه رفتن در شهر و با خود و خدا حرف زدن با صدایی که تا گوش‌هایم برسد. کسی چه می‌داند شاید همین روزها بی‌خیال فکر و نگاه آدم‌ها، کلمه‌گویان راه بیفتم در خیابان‌ها و کوچه‌ها‌.


 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :
نجواکنان در شهر