• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
چهار شنبه 3 خرداد 1402
کد مطلب : 192646
+
-

خاک دامنگیر

خاک دامنگیر

فاطمه عباسی

یک پسر جوان را درنظر بگیرید که دانشجوی رشته شادی مثل صنایع‌دستی است. کنارش برای دل خودش عکاسی، فیلمبرداری و نویسندگی هم می‌کند.قد بلندی دارد و کمی لاغر و سبزه است. این تصویر آشنا، تصویر یکی از شهدای معروف جنگ است. معروف که می‌گوییم منظورمان معروف برای اهالی جبهه و جنگ است. کسانی که جبهه وطن دومشان بود و قدیمی‌های جنگ را می‌شناختند. قدیمی‌هایی مثل «بهروز مرادی»، همین شهید معروف.
بهروز مرادی اصالتا اهل اصفهان بود ولی توی خرمشهر به دنیا آمد، توی خرمشهر بزرگ شد، توی خرمشهر جنگید و توی خرمشهر هم شهید شد. بهروز متولد یک دی1335 بود. با محمد جهان‌آرا همکلاسی بود، ولی بعد که بزرگ شدند، محمد رفت سراغ کارهای نظامی و بهروز رفت سراغ درس دادن. توی همان خرمشهر معلم شد. خودش بعدها می‌گفت که توی مقاومت خرمشهر، با دانش‌آموزهایش همرزم بوده و کلی از این بابت حال می‌کرده. وقتی که خرمشهر سقوط کرد، بهروز جزو آخرین نفرهایی بود که از شهر بیرون آمد و وقتی هم که خرمشهر آزاد شد، بهروز نخستین کسی بود که بالای مناره ترکش خورده مسجد جامع رفت و اذان گفت. توی تابلویی که بهروز برای خرمشهر آزادشده نقاشی کرده بود -یکی دیگر از دلایل معروفیت بهروز مرادی هم همین تابلوست- نوشته بود: «به خرمشهر خوش آمدید  جمعیت: 36میلیون نفر» آن موقع ایران 36میلیون نفر جمعیت داشت.
از بهروز مرادی که دی 1367 توی خرمشهر شهید شد، کلی یادداشت و نامه و عکس به جا مانده که به نوعی تاریخ مقاومت این شهر است. یادداشت‌هایی که در ادامه می‌خوانید از همین یادداشت‌ها و کار بهروز است. یادداشت‌های یک جوان قدبلند و کمی سبزه که حالا اسمش یادآور روزها و آدم‌هایی است که نگذاشتند خرمشهر جزو ایران نباشد.

حالا فکر کنید خرمشهر را آزاد کردیم. آن وقت چه کار باید کرد؟ شهری مانند خرمشهر که هر خانه‌اش دست‌کم چند گلوله توپ خمپاره خورده و به‌کلی ویران شده، خاکش دامنگیر است. به‌خاطر خصلت‌هایی که درون زندگی مردم این شهر وجود دارد و برخوردی که با یکدیگر دارند، یک نوع گرما و صمیمیت خاصی دارد؛ طوری‌که هر کس به این شهر بیاید، ماندنی می‌شود.

قبل از فتح خرمشهر، نوشتن چند خط نامه همراه بود با اعتراض دوستم علی نعمت‌زاده که می‌گفت: «گلوپ را خاموش کن». اما الان که این نامه را می‌نویسم، شاید جنازه علی در قبرستان آبادان پوسیده باشد و کسی نیست که به من بگوید خسته‌ام، چراغ را خاموش کن. من نمی‌دانم بعد از این چه خواهد شد. به مادرم گفته‌ام در جبهه بچه‌ها خواب امام حسین(ع) را می‌بینند و در بیداری نخلستان‌های جزیره مینو را.

بیشترین صحبت بچه‌ها در مورد حمله خرمشهر است. عبدالله ورانی چند تابلو برای خرمشهر خواست. بالاخره بعد از یک سال و 7‌ ماه کم‌کم داریم به روز موعود نزدیک می‌شویم؛ شاید عده‌ای از این بچه‌ها آخرین روزهای عمرشان باشد. کسی چه می‌داند؟ اما خوش به حال کسی که خرمشهر را زیارت می‌کند و بعد شهید می‌شود.

این خبر را به اشتراک بگذارید