مروری بر خاطرات شهید همت در روزهای انقلاب
شهید همت؛ معلم فراری
«معلم فراری» عنوان کتابی است از زندگینامه داستانی شهید محمدابراهیم همت که رحیم مخدومی آن را نوشته و نشر سوره مهر منتشر کرده است. در بخشی از این کتاب میخوانیم:
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشا کرد و قبل از اینکه مأمورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد. حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است. یکی از بچهها، در گوشی با ناظم صحبت میکند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد میشود. درحالیکه دست و پایش را گم کرده، هول هولکی خودش را به دفتر میرساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را میبیند، جا میخورد.
ـ چی شده، فاتحی؟
ـ جناب ذاکری، بچهها میگویند باز هم معلم تاریخ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را میشنود، مثل برق گرفتهها از جا میپرد و وحشتزده میپرسد: «چی گفتی، معلم تاریخ؟! منظورت همت است؟»
ـ همت باز هم میخواهد اینجا سخنرانی کند.
... آقای مدیر میکروفن را از ناظم میگیرد و شروع میکند به داد و هوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلمها ترسیدهاند و به کلاس میروند. بعضی بچهها هم بهدنبال آنها راه میافتند. در همان لحظه، در مدرسه باز میشود. همت وارد میشود. همه صلوات میفرستند. همت لبخندزنان جلوی صف میرود و با معلمها و دانشآموزان احوالپرسی میکند. لحظهای بعد با صدای بلند شروع میکند به سخنرانی.
خبر به سرلشکر ناجی میرسد. او هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشینهای نظامی برای حرکت آماده میشوند... مدیر و ناظم، درحالیکه به نشانه احترام دولا و راست میشوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر میرسانند و دست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتنا، درحالیکه به همت نگاه میکند، نیشخند میزند. بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی میکنند و آهسته از مدرسه خارج میشوند. با خروج معلمها، دانشآموزان هم یکی یکی فرار میکنند. لحظهای بعد، همت میماند و مأمورهایی که او را دوره کردهاند. یکی از مأمورها، دستهای او را بالا میآورد. دیگری به هردو دستش دستبند میزند. همت مینشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق میزند. یکی از مأمورها میگوید: «چی شده؟» دیگری میگوید: «حالش خراب شده.»... پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه میافتد. وقتی وارد دستشویی میشود، در را از پشت قفل میکند... مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید میکنند، اما صدایی شنیده نمیشود. سرلشکر دستور میدهد در را بشکنند. مأمورها هجوم میآورند، با مشت و لگد به در میکوبند و آن را میشکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز!