ویرجینیا وولف
خانم دَلُوِی گفت که گل را خودش میخرد. آخر لوسی خیلی گرفتار بود. قرار بود درها را از پاشنه درآورند، قرار بود کارگران رامپِلمِیر بیایند. خانم دَلُوِی در دل گفت، عجب صبح دلانگیزی از آن صبحهایی که در ساحل نصیب کودکان میشود. چه چکاوکی! چه شیرجهای! آخر همیشه وقتی همراه با جیرجیر ضعیف لولاها که حال میشنید، پنجرههای قدی را باز میکرد و در بورتن به درون هوای آزاد شیرجه میزد، همین احساس به او دست میداد.
سه شنبه 5 اردیبهشت 1402
کد مطلب :
189916
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/Bg1NQ
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved