• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
شنبه 26 فروردین 1402
کد مطلب : 189205
+
-

«خدا هست»

زهره حاجیان

اصلا نمی‌شود مگر می‌شود آخر؟  چرا کسی جواب مرا نمی‌دهد؟  چرا مردم در جواب سؤالاتی به این سادگی سکوت می‌کنند؟ چرا کسی نمی‌تواند جواب بدهد که چرا چشم‌های من صحن ندارد، کبوتر ندارد، سایه ندارد، سرمه ندارد، باران ندارد، شعر ندارد؛ انگار اصلا اصلا هیچ‌وقت نداشته... اصلا چرا مادرم مرا در اوج استیصال زایید؟  انگار من تنها نوزاد زمین بودم که وقتی زدند پشتش تا سرنوشتش را گریه کند به فکر فرو رفت ...
تا چشم باز کردم مردی درون من سرفه می‌کرد و زار می‌گریست و من دلیلش را نمی‌فهمیدم. بارها خواستم با اشاره دست و چشم و ابرویم به همه بگویم که مرا از دست این مرد که مدام درون من سرفه می‌کند و زار می‌گرید نجات دهید، اما نشنیدند ... نفهمیدند ... شما هم که دوست من بودید نشنیدید ... نفهمیدید ...
 تا زبان باز کردم مرد همان مرد شیشه باران گرفته اتاق را نشانم داد و گفت فقط به باران نگاه کن و حرف نزن ... و این شد که من تا سال‌ها نمی‌توانستم حرف بزنم الکن شدم تا هنوز هم ... (نمی‌بینید الکنم ... لالم!!)
هنوز هم وقتی به شیشه باران خورده اتاقم خیره می‌شوم چشمان مرد بی‌انصافانه می‌آید و می‌نشیند کنارم و می‌گوید بنویس ... بنویس ... از باران بنویس ... از درد از دردهای بی‌درمان از چشمانی بنویس که نوشته‌های ناشیانه و پریشان و نامربوط تو را دنبال می‌کنند و نمی‌دانند کسی درون تو دارد می‌میرد ... ذره‌ذره دارد می‌میرد ... نمی‌دانند که من با تو و در کنار تو مدام می‌گریم ... مدام ضجه می‌زنم ...
 نمی‌دانم تا حالا چرا از آن مرد ننوشته‌ام؛ همان که باعث شد من در نخستین لحظه که قابله خانگی به پشتم زد به‌جای گریه فکر کنم ... فکر کنم ... فکر کنم ...
چرا ننوشتم که مرد آمد بیرون و دستم را گرفت در میان دستانش و من ذوق زده گفتم چقدر دست‌هایت شبیه دستان من است فقط بزرگ‌تر... مهربان‌تر....
 حالا سال‌هاست که از اتفاق زدن به پشتم می‌گذرد و من مانده‌ام و مردی که درون من گریه می‌کند، سرفه می‌کند مدام و مرا وامی‌دارد برایش نامه بنویسم ... می‌گوید فقط یک‌بار از من راضی بوده، آن روز که برایش شعر نوشتم و علنی گفتم که مردی درون من سرفه می‌کند و مدام فکر می‌کند ... و من یادم نمی‌آید، می‌گوید برو بگرد شاید لابلای پریشان‌نویسی پیدایم کردی و ... این روزها که حتی نمی‌توانم راحت نفس بکشم، این روزها که به شکل فجیعی پیر و فرسوده شده‌ام مدت‌هاست برای کسی نامه نمی‌نویسم، اما هر روز ناخودآگاه به صندوق پستی خانه‌ام سر می‌زنم، شاید کسی خطی ... نوشته‌ای ... حرفی ... حدیثی ... برایم نوشته باشد ....


 

این خبر را به اشتراک بگذارید