سینمای کوچک من
مریم ظاهری
حاصل جمع و تفریق دخل و خرج آخر سال عددی نبود که مرا به سفری دور و دراز ترغیب کند. خانهنشینی و دلبستن به دید و بازدیدهای کوتاه با اقوام دور و نزدیک و دوستان قدیم و جدید و پاسخگویی به پیامهای محبتآمیز فضای مجازی هم چیزی نبود که بتواند روزهای کشدار تعطیلات را برایم پر کند. باید چارهای میاندیشیدم. پیادهروی و تنفس هوای پاک فروردین با عطر شکوفهها و گلهای تازهشکفته هم گرچه خوب و دلپذیر بود اما باز یک جای کار میلنگید. لم دادن روی کاناپه و تماشای تلویزیون از روی بیمیلی تمامکننده قطعی روزهای اول سال بود. پاسخ به تلفن ناآشنایی از دوستان قدیم که شمارهاش را نداشتم با پیشنهاد سپردن امانتی برای نگهداری در ایام تعطیلات، اتفاق روز پنجم بود. او گفت رهسپار سفر دور و درازی است برای دیدن زن و فرزند در دیار غربت و چون ممکن است سفرش به درازا بکشد و یا شاید بازگشتی در کار نباشد وسایل خانهاش را به جای انبار کردن همه در یکجا، آنها را بین فامیل و دوستان و آشنایان تقسیم کرده و سهم من هم تلویزیون و سینمای خانگی بود با هاردی شامل آرشیوی از فیلمها و سریالهای مورد علاقهاش از سینمای جهان. پیشنهاد آنقدر ویژه بود که مرا از صرافت اینکه چطور به یادم افتاده است، انداخت. او که خوره کتاب و فیلم بود با من همدانشگاهی بود، خیلی صمیمی نبودیم اما نقاط مشترک زیادی داشتیم که به همکلامیمان کمک میکرد. سینما زبان مشترک ما بود. آپارتمان کوچک من با سینمای خانگی رونق گرفت و سهم من از سینمای جهان شد تلویزیونی 50اینچی و ابزاری که صدا را با کیفیت دالبی به گوشم میرساند. پوشه فیلمها و سریالها جدا بودند و فیلمها برمبنای سال ساخت آرشیو شده بودند و جالب اینکه فیلمها همه آنچه بود که من میخواستم؛ انگار به سلیقه و سفارش من انتخاب و دستهبندی شده بودند. دیدن فیلمها را با تماشای جدیدترین فیلمها آغاز کردم و در نخستین فرصت چون شماره جدیدی نداشتم پیام تشکرآمیزی را در شبکه اجتماعی برایش ارسال کردم. پیام به فوریت دیده شد و نوشت قابل شما را ندارد رفیق سالهای دور. روی عکس پروفایلش کلیک کردم تا چهره این روزهایش را ببینم. چهرهاش تغییر کرده بود و با اینکه همسن بودیم عکس پیرتر نشانش میداد، در جواب، ایموجی برایش ارسال کردم و در دنیای کوچک سینماییام غرق شدم و انجام هر کاری را به بعد از تماشای فیلمهای مورد علاقهام موکول کردم. حالا که داشتم در تعطیلات آغاز سال حالش را میبردم و به دوستم و کار بزرگش فکر میکردم و به اینکه دنیا چقدر کوچک شده و ما آدمها بدون هیچ دلیل موجهی آنقدر از هم دور هستیم که یکدیگر را فراموش میکنیم. سینمای کوچک دوستم مرا بهخودم آورده بود.