• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
سه شنبه 23 اسفند 1401
کد مطلب : 187753
+
-

داستان آقا فرامرز

سمیرا سعادت، دانشجوی مهندسی برق

تور محله‌گردی این هفته ما با موضوع نوجوانان شهیدی است که در همین شهرمان تهران شهید شدند. نخستین مقصدمان هم خانه یکی از شهدای ترور دانش‌آموزی است.
به محله جوادیه و به خانه شهید سیف صادقی رسیدیم.
 نمای بیرونی ساختمان خانه بسیار قدیمی بود. در باز بود، بعد از گذشتن از در وارد اتاق شدیم. دور‌تادور اتاق با پشتی‌هایی رنگارنگ احاطه شده بود قاب عکس‌های شهید روی دیوار نصب بود. یکی از قاب‌عکس‌ها که سایزش خیلی بزرگ بود، نوجوان ۱4، ۱3ساله‌ای با چهره  مصمم را نشان می‌داد که اسلحه‌ای بسیار بزرگ در دست داشت.
برادر شهید رمضان نام‌داشت، او شروع به صحبت کرد: «فرامرز از همان بچگی پسر زبر‌و‌زرنگی و در فامیل به خوبی و نجابت زبانزد بود. بعدازظهر که از مدرسه می‌آمد می‌رفت بلال می‌خرید و می‌فروخت. سعی می‌کرد خرجش را از بابا نگیرد، می‌گفت: می‌خواهم خرجم را خودم دربیاورم. خیلی اهل صله‌رحم بود. وقتی روستای بابا اینا می‌رفتیم، همه جا برای سرکشی می‌رفت و می‌گفت: اینها فامیلند و من باید همه را ببینم!»
آقا رمضان ادامه داد: «چند‌وقت قبل از شهادتش بود که همین‌جا در این اتاق دراز کشید و به مادرم گفت: مامان می‌خواهم به جبهه بروم. آنجا شهید می‌شوم. مادرم گفت: حالا تو برو جبهه، تا حالا شهید شدنت را ببینیم چطوری می‌شود! برادرم گفت: نه من شوخی نمی‌کنم، من شهید خواهم شد!»
سازمان منافقین که هر چند روز یک‌بار، خبر بمب‌گذاری‌هایش در نقطه‌ای از ایران شنیده می‌شد، این‌بار تهدید کرده بود پل راه‌آهن را بمب‌گذاری می‌کند.
روز بیست‌و‌دوم بهمن۱۳۵۹ همزمان با دومین سالگرد پیروزی انقلاب، وقتی (فرامرز) به خانه آمد، گفت: «ما آماده‌باش ‌هستیم و برای حفاظت در پل راه‌آهن ایست و بازرسی داریم» و رفت. این شهید به همراه چند نفر دیگر در سنگری کنار پل مستقر بودند که به رگبار بسته شدند. شهید تقریبا 8، 7 ساعت در اتاق عمل بود که شهید شد، دکترها گفته بودند چیزی در بدن شهید سالم نمانده است. برادر شهید که خبر شهادت فرامرز را به مادرش می‌دهد مادر فقط یک جمله می‌گوید: « من می‌دانم که پسرم شهید شده، باعث افتخارم است.»
از خانه شهید که بیرون رفتیم، به حرف‌ها و درددل برادر شهید فکر می‌کردم، به اینکه وقتی صحبت از شکایت کردن از همسایه‌شان به‌دلیل ساخت‌وساز غیراصولی و مزاحمت و خطر جانی برای آنها به میان می‌آید مادر مرحوم شهید، اجازه شکایت کردن از همسایه‌شان را نداده بود!... به دیوار پشت سر آقارمضان که به‌خاطر بتونه‌کاری 2رنگ بود و رنگی روی آن نخورده بود!... به‌خود آقارمضان که به قدری صداقت و صاف و سادگی از رفتار و کلام‌شان موج می‌‌زد، انگار می‌توانستی از بیرون، به راحتی درون‌شان را ببینی و پس ذهن‌شان را بخوانی!... به اینکه چطور اهل خانه با خوشرویی تمام، اصرار داشتند از گروه 20نفره‌ای که سر صبح برای تهیه روایت به خانه‌شان رفته بود، یکی‌یکی پذیرایی کنند!

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :
داستان آقا فرامرز