• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 3 اسفند 1401
کد مطلب : 186190
+
-

مادر شهید سیدعباس ظهیری از خاطرات و دلتنگی‌های این روزهایش می‌گوید

عباسم امانت خدا بود

گزارش
عباسم امانت خدا بود

مهدیه تقوی‌راد- روزنامه‌نگار

سال65 یادآور خاطرات اندوهباری برای مادران و پدران شهداست؛ سالی که عملیات بزرگ‌  کربلای 5 انجام گرفت و بیش از 7هزار رزمنده در این عملیات به شهادت رسیدند. عزت باقری و سیدمحمود ظهیری هم در این عملیات بزرگ‌ترین فرزندشان را تقدیم اسلام کردند. مادر شهید ظهیری با وجود اینکه با گذشت بیش از 35سال از شهادت فرزندش هنوز مثل روزهای اول شهادت او، غمگین است، می‌گوید: «الان هم هر وقت احساس کنم اسلام در خطر است، بچه‌هایم را برای حفاظت از دین و کشورم می‌فرستم. چرا که اگر این انقلاب خدای نکرده از بین برود نسل شیعه از روی زمین
برداشته می‌شود.»

سیدعباس ظهیری شهیدی از خطه شهرری است؛ منطقه‌ای که ۲هزارو۷۴۷ شهید دوران دفاع‌مقدس و 155شهید مدافع‌حرم را تقدیم اسلام کرده است. تصویر قاب شده عکس عباس زینت‌بخش دیوار خانه است، درست ‌در جایی که در تمام مدت روز، مادر بتواند تصویر پسر بزرگش را جلوی چشمانش داشته باشد. عباس متولد 22شهریور سال48است و روز 21دی سال 65در سن 17سالگی در عملیات کربلای5به شهادت رسید.
عزت باقری از همان دوران کودکی به مسئله محرم و نامحرم تقید خاصی داشته و از کودکی با تلاوت قرآن مانوس بوده است.‌ همین انس با قرآن مادر و رعایت مسائل دینی باعث شده بود تا بچه‌ها هم از همان دوران کودکی، مادر و پدر را در حال تلاوت قرآن و نماز اول‌وقت ببینند و آنها هم به مرور جذب این آیات الهی شوند. باقری درخصوص نوع تربیت فرزندان می‌گوید:‌ «بچه‌هایم در خانه بدون اینکه ما مستقیم به آنها چیزی بگوییم از رفتار و حرکات من و پدرش یاد گرفته بودند که اگر فردی روزه‌دار بود جلوی او چیزی نخورند، ‌همین رفتار را در بیرون از خانه هم داشتند. یک‌بار‌ ماه‌رمضان بود و عباس هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، ‌برای خرید به مغازه همسایه‌مان رفته و هوس نوشابه کرده بود. برای اینکه اهالی محل که روزه‌دار هستند او را در حال نوشیدن نوشابه نبینند از مغازه‌دار اجازه گرفته بود تا به انتهای مغازه برود تا حین نوشیدن نوشابه جلوی چشم عابران روزه‌دار نباشد.»‌

انقلابی کوچک
سیدعباس از همان زمان که به سن تکلیف نرسیده بود، با دیدن نماز‌خواندن اول وقت پدر و مادرش یاد گرفته بود که به محض شنیدن صدای اذان نماز بخواند و ایام‌ ماه‌مبارک رمضان نیز پا‌به‌پای پدر و مادرش روزه می‌گرفت. انقلاب که شروع شد عباس به‌رغم سن کمی که داشت در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و دوستانش را هم تشویق می‌کرد تا به تظاهرات‌ها بروند. عزت باقری می‌گوید: «مدارس دولتی قبل از انقلاب محیط خوبی نداشتند، من هم برای اینکه بچه‌هایم در محیط اسلامی درس بخوانند آنها را در مدارس ملی ثبت‌نام کرده بودم. معلم‌های این مدارس هم افرادی مذهبی بودند و خیالمان از بابت فرزندانمان در این مدارس راحت بود؛ چرا که در همین مدارس معلم‌ها به بچه‌ها درخصوص انقلاب اسلامی و امام‌خمینی(ره) توضیحاتی را می‌دادند و ذهن آنها را نسبت به وقایع روز باز می‌کردند.»
انقلاب که پیروز شد، تعدادی از افراد نسبت به انقلاب موضع‌گیری منفی داشته و معتقد بودند کار انقلاب طی چند‌ماه به آخر می‌رسد و دوباره دار‌و‌دسته پهلوی‌ها به کشور برمی‌گردند. باقری با یادآوری خاطرات آن روزها می‌گوید: «‌سید‌عباس با وجود سن کمی که داشت بر سر همین مسائل با مخالفان انقلاب خیلی بحث می‌کرد. من هم از ترس اینکه مبادا آنها صدمه‌ای به پسرم بزنند مدام به او سفارش می‌کردم که با این افراد نه‌تنها رفاقت نکند بلکه دور‌و‌برشان هم نباشد. می‌ترسیدم عباسم را که سن زیادی هم نداشت مورد‌اذیت و آزار قرار دهند.»

امانت خدا را پس دادیم
با شروع جنگ‌تحمیلی اگرچه سن سیدعباس برای رفتن به جبهه کم بود اما مدام از آرزویش که رفتن به جبهه بود می‌گفت و با مخالفت پدر و مادر مواجه می‌شد. مادر در این‌باره می‌گوید: «از مدرسه که برمی‌گشت وقتی اخبار جبهه و انجام عملیات‌های مختلف را می‌شنید می‌گفت من هم می‌خواهم به جبهه بروم اما من و پدرش مخالف بودیم، زمانی هم که شنید سپاه در لانه جاسوسی آمریکا یک دبیرستان تاسیس کرده پایش را در یک کفش کرد که می‌خواهد برای دوران دبیرستان به این مدرسه برود. نمی‌دانم شاید به این بهانه می‌خواست خودش را به جبهه برساند.»
دوران راهنمایی‌اش که تمام شد همانطور که بارها و بارها گفته بود به دبیرستان سپاه رفت. دبیرستان سپاه رفتن همانا و اعزام شدن به جبهه همانا. 3بار به جبهه اعزام شد. یک‌بار به خانه آمد و عکس رنگی‌ای را که با لباس سپاه انداخته بود نشانم داد. با دیدن عکس دلم شور افتاد و به گریه افتادم. عکس را برگرداندم و گفتم اینکه مثل عکس شهداست، عکس سیاه و سفیدت بهتر است. یکی‌دو‌روز بعد به بهانه رفتن به مدرسه از خانه رفت، چند ساعت بعد زنگ خانه را زدند. از پنجره نگاه کردم و دیدم سیدعباس پشت در است و دارد می‌خندد. گفتم: چرا این وقت روز آمده‌ای، خندید و گفت: «می‌خواستم بی‌خبر بروم جبهه اما دوستانم گفتند که حتما بیایم و از شما رضایت بگیرم و بعد بروم.» آن خداحافظی آخر از ذهنم نمی‌رود. دل‌کندن از جگرگوشه و فرستادن به میدان جنگ کار ساده‌ای نیست اما مادران و پدران شهدا در آن سال‌های جنگ و حتی بعد از جنگ، برای آرامش این وطن و حفظ انقلاب اسلامی از عزیزترین‌های‌شان گذشتند. این‌بار، سومین دفعه‌ای بود که عباس به جبهه می‌رفت. او 15آذر به جبهه اعزام و 21دی‌ماه در عملیات کربلای5شهید شد. وقتی خبر شهادت عباس را آوردند مادر تنها 32سال داشت و یک پسر کوچک 8ماهه در آغوش. خودش می‌گوید: «عباسم امانت خدا بود که به خدا برش گرداندیم. روز تشییع و مراسم‌های ختم پسرم افرادی که کمی غریبه‌تر بودند فکر می‌کردند من خواهر سیدعباس هستم و باورشان نمی‌شد با این سن کم پسرم شهیدشده باشد.»

مکث
پدر شهید: بی عباس شدم، کمرم خم شد

سیدمحمود، پدر بچه‌ها مغازه‌دار است و تصویر فرزند شهیدش را روی دیوار مغازه نصب کرده است. روزی که خبر شهادت عباس را دادند بدترین روز از زندگی خانواده ظهیری بود. چند نفر از طرف سپاه برای دادن خبر شهادت عباس به محل آمده بودند که همسایه‌ها نگذاشتند آنها به پدر و مادر عباس خبر شهادتش را بدهند. پدر شهید از آن روز می‌گوید:‌ «همه خبر داشتند که عباس شهید شده و من و مادرش بی‌خبر از همه جا بودیم. شب شوهر‌خواهرم تماس گرفت و بی‌مقدمه گفت: نمی‌دانم محمد ما شهید شده یا عباس شما شهید شده. این را که گفت دنیا روی سرم خراب شد. گفتم راستش را بگو. عباس طوری شده که ‌گریه امانش نداد. عباس که رفت کمرم خم شد... .»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید