روایت گلنار ترک، مادر شهید مدافع حرم «محرم ترک» از ترفندهای مادرانهای که در تربیت پسرانش به کار برده است
ششدانگ حواسم به تربیت پسرها بود
شهره کیانوشراد- روزنامهنگار
محرم ترک اولین شهید مدافع حرم بود که سال 1390 در سوریه به شهادت رسید. او اولین فرزند خانواده بود و بعد از محرم 4 پسر دیگر به دنیا آمده بودند. گلنار ترک مادر این پنج پسر با ترفندهای مختلف مادرانه تلاش میکرد مراقب تربیت آنها باشد تا بتوانند از کودکی به اهمیت عمل به مسائل دینی واقف شوند. او مثال مادرانی است که برای تربیت صحیح فرزندان همراه آنان بازی میکنند، درس میخوانند و تفریح میکنند و گاهی هم از دست شیطنتهای آنها کلافه میشوند. در طول مصاحبه، با مرور خاطراتش میخندد و میگوید: «به آنها گفته بودم هر وقت عصبانی شدم از جلو چشم من دور شوید و فرار کنید!» شنیدن خاطرات ازدواج ، همراهی مادر و پدر در تربیت فرزند و نکتههای تربیتی به روایت این مادر شهید میتواند چراغ راهی برای مادران جوان در تربیت فرزندان و به خصوص پسران باشد.
زمان ما خانوادهها روی حجاب دختران خیلی تأکید داشتند، برخی خانوادههای مذهبی حاضر نبودند دختران بدون حجاب به مدرسه بروند البته این بدان معنا نبود که در خانه به دختران سواد خواندن و نوشتن یا سواد قرآنی را آموزش ندهند. من 7سالم بود که همراه پدر و مادر، برادران و دو خواهرم به نامهای «گلی» و «گلآفتاب » از لرستان به تهران مهاجرت کردیم و در خانهای اجارهای در دروازه غار ساکن شدیم. وقتی به تهران آمدیم برادربزرگم اجازه نداد برویم مدرسه. برای همین دخترها را زود شوهر میدادند. معمولا هم ازدواجها فامیلی بود و هر دوطرف یعنی خانواده عروس و داماد خویشاوند هم بودند. من هم زن پسرعمویم شدم. موقع حرکت به تهران عمویم، پدرم را صدا کرد و گفت: «یک وقت نشنوم دخترت را به غریبه شوهر دادی! گلنار عروس من است.» خلاصه اینکه قبل از آمدن به تهران، قول من را به خانواده عمو دادند. 12سالم بودم که خانواده عمو به خواستگاری من آمدند و من با پسرعمویم ازدواج کردم.
وقتی «محرم» به دنیا آمد
15سالگی یعنی 3سال بعد از عروسی، نخستین فرزندم را به دنیا آوردم. تولد او همزمان با دهه اول محرم بود. زمان ما اینطور نبود که کوچکتر روی حرف بزرگتر حرف بزند. برادر شوهرم که پسرعمویم هم میشد، گفت: «چون بچهات در دهه اول محرم متولد شده نامش را میگذاریم محرم» من و پدرش هم از این پیشنهاد بدمان نیامد و قبول کردیم. البته خودم هم اسمی دیگر انتخاب نکرده بودم که بخواهم مخالفت کنم یا بگویم کاش آن اسم را میگذاشتیم. انتخاب اسم توسط بزرگترها هم از رسمهای قدیم بود که ما تابع آن بودیم. رسم بدی هم نبود. نشانه احترام ما به بزرگترها بود. حالا پدربزرگ و مادربزرگها هم نمیتوانند اسمی برای نوه پیشنهاد بدهند و انتخاب اسم را به اختیار پدر و مادر فرزند میگذارند. بهنظر من بچه اول چه دختر باشد چه پسر، برای پدر و مادر جایگاه دیگری دارد. محرم هم برای ما با بقیه بچههایم فرق داشت. بعد از محرم، خدا به ما 4پسر دیگر داد، الحمدلله همهشان سالم بودند. همه پسرهایم انصافاً خوب بودند اما هیچکدام برایم محرم نمیشوند.
بچهها معلم من شدند
شرایط زندگی سخت بود و با تنگدستی فرزندانم را بزرگ کردم. شغل پدر بچهها آزاد بود و من هم سواد نداشتم. محرم هرچه که از مدرسه یاد میگرفت، به ما آموزش میداد، خمس، نماز، روزه و... دائم به پدرش یادآوری میکرد که خمس مال خود را بپردازد. پدر و مادرها باید حواسشان به همهچیز فرزندشان باشد. حتی اگر به هیئت هم میروند، بدانند با چهکسی رفتوآمد میکند. همیشه دست پسرها را میگرفتم با خودم به تکیه محله میبردم. کمی که بزرگتر شدند با پدرشان به هیئت بعثت میرفتند. یکبار محرم کلاس دوم راهنمایی بود و به من گفت که با دوستم میخواهم بروم هیئت. گفتم: «مادرجان آدم مطمئنی است؟» گفت: «بله همشهری خودمان است. هیئترفتن دیگر مطمئنی نمیخواهد!» بزرگتر که شد هیئت فاطمیون را سر خیابان علیآباد راه انداخت که هنوز هم خط تلفن و آب و برقش به نام محرم است. اتفاقا با همسرش هم در همان هیئت آشنا شدم.
انس با شهدا
محرم، متولد سال 57بود. جنگ که شروع شد، 2سالش بود. حال و هوای شهر و برنامههای تلویزیون حول محور جنگ میچرخید. وقتی تیتراژ اخبار پخش میشد محرم، سریع مینشست جلوی تلویزیون با زبان کودکی دستش را مشت میکرد و میگفت: «انجز انجز...» فقط همین کلمه را میتوانست ادا کند. زمان جنگ، در مراسم تشییع پیکر شهدا همراه پسرانم حضور پیدا میکردم. با شرکت در این مراسم آرامش خاصی برای من بهوجود میآمد. همیشه میگفتم خوش به حال مادرش که مادر شهید شد. و از خدا میخواستم شهادت را روزی فرزندان من هم کند.
از مادربزرگشان نمازخواندن را یاد گرفتند
حضور مادربزرگها و پدربزرگها در خانه نعمت است. همه اعضای خانواده میتوانند از تجربههای آنها استفاده کنند. مادرشوهرم 25سال با ما زندگی کرد. زن مومنی بود که همیشه رو به قبله مینشست. مادرشوهرم سواد خواندن و نوشتن نداشت ولی خوب میدانست که بچهها از سن کم باید نمازخوان بار بیایند. او مادربزرگی مهربان بود و پسرها هم او را دوست داشتند. نوهها را دور خودش جمع میکرد و وضوگرفتن و آداب وضو را یادشان میداد. کمک میکرد سورههای کوچک قرآن را حفظ کنند. نمازخواندن را هم پسرها از او یاد گرفتند.
شما یاران امام حسین(ع) هستید
مادر بودن مسئولیت سنگینی است. باید از همان اول با رفتار درستمان راه درست را به بچه ها نشان بدهیم. مادر و پدر هم باید با هم هماهنگ باشند و همدیگر را جلو بچه ها تخریب نکنند. به هم احترام بگذارند تا بچه ها از آنها حرف شنوی داشته باشند. اگر حاجی حرفی می زد من همیشه او را تایید می کردم و به بچه ها میگفتم«حرف باباتون درسته». حاجی هم همیشه حامی من بود. بچه ها که می خواستندبه مدرسه بروند به آنها میگفتم شما یاران امام حسین(ع) هستید. به آنها سفارش کرده بودم مسیر مدرسه را از همین راهی که میروید از همان برگردید. حواسم شش دانگ به تربیت پسرها بود. برایشان ساعت گذاشته بودم که از فلان ساعت نباید دیرتر از مدرسه برسید خانه. تابستانها که تعطیل بودند تنها از ساعت ۶ تا ۷ حق داشتند بیرون از خانه با بچهها بازی کنند. موقع درس خواندنشان که میشد همه پنج پسرم را از هم جدا میکردم. محمد را میفرستادم زیرزمین، محرم را به یکی از اتاقها، مهدی را به اتاق دیگر، هادی را میفرستادم آشپزخانه، محسن را هم میفرستادم حیاط. هر گوشه خانه یکی از پسرها در حال درس خواندن و مشق نوشتن بود. نمیگذاشتم کنار هم باشند که حواسشان پرت شود. البته فکر نکنید خانه ما بزرگ بود! بعد از چند سال توانستیم خانهای کوچک برای خانواده هفت نفریمان در محله خزانه بخارایی بخریم. در همین خانه کوچک مدیریت میکردم که بچه ها حواسشان به درس باشد. اگر کار خوبی میکردند یا نمره ۲۰ میگرفتند برایشان هدیه میخریدم. محرم کلاس اول بود. وقتی اولین نمره ۲۰ را گرفت به او تراش نوشابهای جایزه دادم. این خاطره هیچ وقت یادش نرفت. حتی وقتی دخترش به پیش دبستانی رفت این خاطره را برایش تعریف میکرد و میگفت: جایزه اولین 20 من یک تراش نوشابهای بود. خدا را شکر پسرهایم خوب تربیت شدند و حالا پنج عروس خوب هم دارم که جای دخترانم هستند.
از پسرم حلالیت خواستم
محرم بچه آرامی بود اما مگر میشود پسر بچه شیطنت نکند؟ پسربچههای آرام، بیسر و صدا خرابکاری میکنند! یادم هست یکبار تازه ماشین لباسشویی خریده بودیم، محرم رفته بود زیرزمین جایی که ماشین لباسشویی را گذاشته بودیم. یک کبریت کشیده بود و گوشه ماشین لباسشویی نو را سیاه کرده بود. شانس آوردیم آتشسوزی نشد. تا فهمیدم از ترس آتشسوزی، دستم را روی او بلند کردم! بعدها بارها از او حلالیت خواستم. حتی وقتی ازدواج کرد به او میگفتم: «محرمجان من را حلال میکنی؟» وقتی از او حلالیت میخواستم، محرم میخندید و میگفت: «شما حواستان نبود.» این نخستین و آخرین کتکی بود که به بچههایم زدم. وقتی پسرها با هم جور میشدند حتما دستهگلی به آب میدادند، اما تقصیر را گردن همدیگر میانداختند. به آنها گفته بودم هر وقت عصبانی بودم فرار کنید! عصبانی که میشدم میدویدم سمتشان. محرم همیشه میایستاد سرجایش. میگفتم بچه مگر نگفتم فرار کن؟ بعد برای اینکه بهانهای پیدا کنم میگفتم یا همهتان را میزنم یا هیچکدام. از شیطنت پسرها عصبانی میشدم اما اهل زدن حرفهای بیادبی هم نبودم. این نصیحت را همیشه به عروسهایم هم میکنم که زبانشان را با حرفهای بیادبی آلوده نکنند.
اهمیت به حلال و حرام
پدر و مادر باید در تربیت فرزندان همراه هم باشند. اگر هر کدام راه خود را بروند بچهها خوب تربیت نمیشوند. یک روز محرم و برادرهایش آمدند خانه دیدم یک جک ماشین دستشان است. پدرشان پرسید: این چیه؟ محرم گفت در شهرک بعثت یک ماشین وسیله خالی کرد، هر کسی یک چیزی برای خودش برداشت و برد. ما هم این را آوردیم. پدرش بهشدت ناراحت شد و گفت: «همین الان برمیگردانید سر جایش.» وقتی پسرها گفتند الان شب شده ما میترسیم، پدرشان گفت: «خودم هم با شما میآیم.» دست پنج تا را گرفت و رفتند وسیلهها را سر جایش گذاشتند. پدرشان از این راه به آنها آموخت که برداشتن وسیلهای که نمیدانید صاحبش کیست، کاری حرام است، دزدی است! هر کسی هم ببرد شما نباید ببرید.
مکث
غریبانه پر کشید
محرم اخلاق بسیار خوبی داشت و بسیار فعال بود و میگفت هرجا مسلمانی در عذاب باشد باید به کمکش برویم و من نمیتوانم راحت زندگی کنم درصورتی که مسلمانان دیگر در خاک و خون باشند. ما وظیفه داریم به همنوعان مسلمان خود کمک کنیم. 17سالش بود که وارد نیروی قدس سپاه شد و بهعنوان مربی تخریب و تکتیرانداز مشغول به فعالیت بود. رحیم ترک، پسر اول برادرشوهرم 19سالش بود که در عملیات کربلای 6شهید شد. محرم از نوجوانی هر وقت منزل عمویش میرفتیم روی عکس پسرعمویش دست میکشید و میگفت: «خوش به سعادتت ما لیاقت شهادت نداریم.»
محرم در ۱۴ دیماه سال ۱۳۹۰ به سوریه رفت و چهارشنبه، ۲۸ دی ۱۳۹۰(٢٤ صفر ١٤٣٣) شهید شد. یعنی 2هفته بعد از اعزام به سوریه. او نخستین شهید مدافع حرم بود. آخرین بار 15روز قبل از شهادتش به منزل ما آمد. همسرم به من گفت که به دلم الهام شده که محرم شهید میشود و برنمیگردد. گفتم: «این چه حرفی است! محرم سالم بر میگردد.» از زیر قرآن ردش کردیم. پدرش درحالیکه بغض داشت بغلش کرد و به او گفت دیگر نمیبینمت! اما محرم ما را دلداری داد که برمیگردد. وقتی شهید شد، نخستین شهید مدافع حرم در سوریه بود و به لحاظ امنیتی ما اجازه نداشتیم این موضوع را مطرح کنیم. سردارسلیمانی به مراسم تشییع پسرم آمد، خودش هم برایش مراسم گرفت. در آن مراسم، به حاجی (پدر محرم) گفت: «از این به بعد، هر کاری داشتید، بهخودم بگویید. فکر کنید من محرمام.»