• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
سه شنبه 25 بهمن 1401
کد مطلب : 185524
+
-

مادر شهید حسن قاسمی دانا، نخستین شهید مدافع حرم مشهد از ویژگی‌های اخلاقی او می‌گوید

غیبت و دروغ را تحمل نمی‌کرد

گزارش
غیبت و دروغ را تحمل نمی‌کرد

مژگان مهرابی- روزنامه‌نگار

سرمایه و دلخوشی هر زنی خانواده اوست. امید و آرزوهایش در آدم‌هایی خلاصه می‌شود که رنگ و لعاب سعادت و خوشبختی را به زندگی‌اش می‌دهند. اوج لذت‌های او هم زمانی است که طعم شیرین مادرشدن را می‌چشد. با عشق، فرزندش را بزرگ می‌کند و به نظاره می‌نشیند تا قدکشیدنش را ببیند. رؤیای شبانه‌اش هم دیدن او در لباس بخت است. همه اینها دنیای یک مادر را می‌سازد. واژه مادر اگر درست هجی شود، یعنی مام درد؛ یعنی کسی که همه سختی‌های روزگار را به جان می‌خرد که مبادا رد غمی بر چهره فرزندش بنشیند. حالا همین مادر با همه آمال و آرزوهایی که در سر دارد، برای حفظ دین و آرمان‌های ملی از دردانه‌اش می‌گذرد؛ مثل همه مادران شهدا؛ مثل مریم طربی، مادر شهید حسن قاسمی دانا.
طربی فرزندش را برای دفاع از حرم آل‌الله راهی سوریه کرد تا هتک‌حرمتی به ساحت مقدس حضرت زینب(س) نشود. این را در مکتب عباس‌بن‌علی(ع) یاد گرفته بود. شهید حسن قاسمی دانا، نخستین شهید مدافع حرم مشهد، دلاوری است که با شهادتش مسیر را برای دیگر جوانان شهر باز کرد. طربی عاشقانه‌های زیبایی با حسن پسرش داشته که برای ما تعریف می‌کند.

رفتن به خانه شهید حسن قاسمی دانا و دیدار با خانواده او یک اتفاق زیباست؛ دیداری که برای آن برنامه‌ریزی نکرده‌ایم. اینکه چطور مهمان این خانواده می‌شویم ماجرای جالبی دارد. قضیه از آنجا شروع می‌شود که بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران در پی سلسله نشست‌های بررسی مشکلات خانواده شهدا و ایثارگران به‌جای برگزاری برنامه در تهران، شورای هم‌اندیشی و اطلاع‌رسانی را در مشهد برگزار می‌کند. با این هدف که خبرنگاران علاوه بر ایده‌پردازی درباره مشکلات ایثارگران، تعاملی با بنیاد شهید استان خراسان‌رضوی برقرار کنند و البته از فضای معنوی حرم‌امام‌رضا(ع) بهره‌مند شوند؛ یک سفر زیارتی - سیاحتی. اما در همان نشست از سوی مسئولان مطرح می‌شود امکان آن فراهم شده تا خبرنگاران به دیدار چند تن از خانواده شهدا بروند. هماهنگی از سوی بنیاد شهید خراسان رضوی صورت می‌گیرد و در بین شهیدان حسن قاسمی دانا، حسین حریری، حسین زینالزاده و مرتضی عطایی، قرعه دیدار با خانواده شهید حسن قاسمی دانا به ما افتاد.

گنجینه خانگی مادر
فاصله خانه شهید قاسمی دانا تا حرم مطهر امام‌رضا(ع) زیاد است. نیم‌ساعتی طول می‌کشد تا برسیم. شوقی همراه با هیجان که مهمان شهیدی از دیار رضوی شده‌ایم در چهره تک‌تک‌مان مشهود است. پدر و مادر هر دو گرم و صمیمی به استقبال می‌آیند. آنقدر خوش برخورد که انگار مهمان‌های آشنایی هستیم که از سال‌ها پیش ما را می‌شناسند. در واقع قصدمان اول دیدار بود همراه با گپ و گفتی دوستانه اما فضای خانه و به‌خصوص اتاق دست‌نخورده شهید وادارمان می‌کند کمی خودمانی شویم و سر حرف را با مادر باز کنیم. قبل از گفت‌وگو از روی کنجکاوی سری به اتاق حسن می‌زنیم. دور تا دور دیوارها عکس‌های حسن نصب شده است. یک بوفه هم کنج اتاق قرار دارد که مادر لوازم حسن را در آن چیده است. دیدن وسایل اگرچه برای ما یادآور رشادت شهید قاسمی داناست، اما برای مادر حکم گنجینه باارزشی دارد که خاطرات کودکی تا جوانی پسر را روایت می‌کند. مادر درباره لوازم به یادگار مانده پسرش توضیح می‌دهد: «این لباس رزمش است. این هم سربندش.» بعد داخل بوفه را نشان می‌دهد. قفسه سوم کارت شناسایی شهید قاسمی است که چند قطره خون روی آن دیده می‌شود. مادر می‌گوید: «این کارت شناسایی او در سوریه است. بعد از شهادتش به من رسید.» کنار بوفه، کتابخانه بزرگی جا خوش کرده است. کتاب‌ها آنقدر زیاد هستند که گویی خود را به زور در کنار هم قرار داده‌اند. مادر می‌گوید: «حسن خیلی کتاب می‌خواند. درباره همه‌‌چیز اطلاعات داشت. اما راستش علاقه‌ای به دانشگاه‌رفتن نداشت. دانشگاه هم قبول شد؛ رشته حقوق اما نرفت. گفت در آزمون شرکت کردم که ببینی می‌توانم قبول شوم. اما تمایلی به دانشگاه رفتن ندارم.»

روزی کم باشد اما حلال باشد
تماشای اتاق حسن که تمام می‌شود مادر سر صحبت را باز می‌کند. از خودش می‌گوید که زندگی مشترکش را خیلی زود شروع کرده است. تعریف می‌کند: «آقای قاسمی شغل نانوایی دارد و خیلی به روزی حلال اهمیت می‌دهد. برای همین از اول همان روز اولی که زندگی‌مان را شروع کردیم به من تأکید کرد روزی کم باشد اما پاک باشد. 4پسرم را با رزق حلال بزرگ کردم. این امر در شکل‌گیری شخصیت بچه‌ها خیلی مهم است. بچه‌هایم یکی از یکی بهتر هستند. البته حسن جور دیگری بود. بیشتر از همه با او راحت بودم.» حسن، دوم شهریور سال1363به دنیا آمد؛ یعنی در زمان جنگ. پدرش با اینکه به حرفه نانوایی مشغول بود اما هر از چندگاهی برای فعالیت‌های پشتیبانی به جبهه می‌رفت. او  و برادرش مهدی یک سال با هم فاصله سنی داشتند و بیشتر به دوقلوها شبیه بودند؛ 2پسرک بازیگوش و پرجنب و جوش که وقتی صدای هیاهوی‌شان نمی‌آمد مادر نگران می‌شد و می‌دانست در گوشه‌ای از خانه مشغول خلق یک فاجعه هستند. خودش می‌گوید: «وقتی پدر به جبهه می‌رفت من با بچه‌ها تنها بودم. برای اینکه سرگرمشان کنم بیشتر با آنها بازی می‌کردم. آن زمان هر بار که از مناطق جنگی شهید می‌آوردند من با بچه‌ها برای تشییع می‌رفتیم. می‌خواستم یادشان بماند به چه کسانی مدیون هستند.» حسن بزرگ شد و شخصیتش بسیجی‌وار شکل گرفت. از همان نوجوانی وارد نیروی بسیج شد و با جربزه‌ای که از خود نشان داد خیلی سریع توانست مسئولیت آموزش کار با سلاح سنگین را برعهده بگیرد. او مرتب در ماموریت بود و این موضوع برای مادر جا افتاده بود. مادر تعریف می‌کند: «بعد از اینکه حسن از دانشگاه رفتن منصرف شد به پیشنهاد پدر پی کسب‌وکار رفت. همان کار پدرش را ادامه داد. یک مغازه راه انداخت.»

حسن حکیمانه حرف می‌زد
مادر اولویت زندگی‌اش ولایی‌بودن بچه‌هایش بود و برای اینکه در این مسیر قرار بگیرند، همه توان خود را به‌کار گرفته بود. با اینکه در روش تربیتی خود به موضوعات اخلاقی خیلی اهمیت می‌داد اما برایش جای تعجب داشت که در بعضی از موارد حسن، گوی سبقت را از او ربوده و حرف‌های حکیمانه می‌زند.
مادر اشاره می‌کند: «حسن از گناهان زبانی بیزار بود. برای همین هر بار که به مهمانی می‌رفتند به شوخی می‌گفت خب الان خانم‌ها شروع می‌کنند به گوشت‌جویدن. هیچ وقت اجازه نمی‌داد غیبتی صورت بگیرد. به جای رو ترش‌کردن، یک مبحث معنوی را پیش می‌کشید. ساعتی درباره آن حرف می‌زد. جالب اینکه همه گوش می‌دادند و هیچ‌کس هم بدش نمی‌آمد. در خانه هم تابلویی نصب کرده بود که دروغ و غیبت ممنوع.»
شهید قاسمی دانا در ایام محرم و صفر و دهه فاطمیه هیچ وقت لب به شیرینی و شکلات نمی‌زد. می‌گفت: «وقتی حضرت زهرا(س) عزادار است نباید کامت شیرین شود.» او خیلی به این موضوع اهمیت می‌داد و تمایلی نشان نمی‌داد در خانه‌شان هم شیرینی استفاده شود. مادر خاطره جالبی را به یاد می‌آورد: «یادم می‌آید ماه صفر بود به مهمانی رفتیم. صاحب خانه شیرینی آورد. او با اشاره چشم به من فهماند که لب به شیرینی نزنم. خیلی ناراحت می‌شد.»

با بچه‌هایم زیاد شوخی می‌کردم
ارتباط صمیمانه طربی با بچه‌هایش زبانزد فامیل بود. گاهی دیگران غبطه می‌خوردند که این بانو چه زیبا با فرزندانش رفتار می‌کند. طربی راه درستی را برای تربیت فرزندانش انتخاب کرده بود و آن برقراری دوستی عمیق بین خودش و بچه‌ها بود. او تجربه‌هایش را با ما درمیان می‌گذارد؛ «من خیلی زود مادر شدم. فاصله سنی من و بچه‌هایم کم بود. رابطه خودم با آنها را از بچگی محکم و دوستانه کردم. مثلا وقتی برنامه کودک پخش می‌شد یک ظرف میوه یا تنقلات می‌آوردم و با آنها کارتون می‌دیدم. همین حس صمیمیتی بین‌مان ایجاد می‌کرد. کم‌کم رفیق شدند. هر چه می‌شد به من می‌گفتند. چیزی پنهان نمی‌کردند حتی اگر اشتباهی انجام داده بودند.» طربی حرف‌های جالبی می‌زند؛ نکاتی که می‌تواند برای همه مادرها الگوی تربیتی باشد. او دلخور از رفتار بعضی از والدین می‌گوید: «بعضی از پدر و مادرها فکر می‌کنند چون وقتی پسر بزرگ شد دیگر نباید او را ببوسی یا در آغوش بگیری. ولی من این کارها را می‌کردم. با بچه‌هایم زیاد شوخی می‌کردم. آنها هم همینطور. فضای خانه‌مان همیشه شاد بوده و هست. حسن از همه شوخ‌تر بود. وقتی از بیرون می‌آمد اول از همه صورتم را غرق بوسه می‌کرد. بعد سراغ قابلمه غذا می‌رفت. یک دستش را دور گردنم می‌انداخت و با دست دیگرش در قابلمه را برمی‌داشت. ناخنک هم می‌زد.»

دعایی که مستجاب شد
صحبت‌های طربی به پایان می‌رسد. اما اینکه چطور از حسن دل کنده و او را راهی سوریه کرده را برای ما تعریف می‌کند: «من خیلی به حسن وابسته بودم؛ خیلی. اما مقدسات او برای من هم مقدس بود. به خواسته‌هایش احترام می‌گذاشتم. وقتی گفت می‌خواهم به سوریه بروم مانعش نشدم. البته همیشه سر نمازم دعا می‌کردم یا‌زینب(س) یک سر سوزن از صبرتان را به من بدهید. خانم دعایم را مستجاب کرد.» حسن در 19اردیبهشت سال 1393به شهادت رسید؛ مادر با شنیدن این خبر گریه نکرد تا الان که 8سال از نبودنش می‌گذرد. او بر این باور است که حسن همیشه با اوست. برای همین تا مدت‌ها وقتی سفره غذا را پهن می‌کرد یک بشقاب هم برای او می‌گذاشت. مادر می‌گوید: «حسن زیاد به ماموریت می‌رفت. هر جا می‌رفت در هر شرایطی که بود به من تلفن می‌کرد. می‌دانست اگر دیر کند نگران می‌شوم. ولی وقتی به سوریه رفت گفت مامان معذورم آنجا تلفن نیست. چمدانش را خودم بستم. روزی که می‌خواست اعزام شود مثل پرنده سبکبال شده بود.»

مکث
به وقت اردیبهشت


کتاب «به وقت اردیبهشت» داستان زندگی شهید حسن قاسمی دانا را روایت می‌کند. این کتاب را مریم عرفانیان نوشته و انتشارات به‌نشر (آستان قدس رضوی) به چاپ رسانده است. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «یک هفته از آمدن حسن به سوریه می‌گذشت. در همین مدت کوتاه صمیمیتش با سیدابراهیم زبانزد شده بود. انگار سال‌های سال کنار هم بودند. رفاقتشان آنقدر زیاد بود که همدیگر را «داداش» صدا می‌زدند. سیدابراهیم با فرمانده تیپ فاطمیون صحبت کرد و اجازه خواست تا از حسن به‌عنوان یک نیروی معمولی استفاده نشود و کارهای مهم‌تری به او بسپارند.
-  این نیروی من خیلی قابلیت داره.
سیدابراهیم با اینکه می‌دانست حسن هنوز به ایرانی‌بودن و بسیجی‌بودنش اعتراف نکرده است، ادامه داد: «البته هنوز خودش را لو نداده ولی یه بسیجی ایرانی فوق‌العاده‌اس، حیف به‌عنوان نیروی معمولی ازش استفاده می‌کنیم».
وقتی ابوحامد حرف‌هایش را شنید، قبول کرد خود سیدابراهیم برای قابلیت‌های حسن تصمیم بگیرد. فرمانده گردان عمار با خوشحالی یک گروه شانزده نفره تک‌تیرانداز را برای محافظت بخشی از شهر به حسن سپرد. حسن کارش را خوب انجام می‌داد و هر دفعه اقداماتش را به سیدابراهیم گزارش می‌داد.
-  قناسه‌ها تو این ساختمون 6طبقه کنار 5تا پنجره ساماندهی شدن... این طوری تا 2کیلومتر منطقه لیرمون (حلب) تو تیررسمونه و امان تکفیری‌ها رو می‌بریم... .»


 

این خبر را به اشتراک بگذارید