پای صحبتهای مادر شهید عباس زال
تلگرافی که پس از شهادت رسید
مهدیه تقویراد- روزنامهنگار
اگر چه 36سال از شهادت پسرش عباس میگذرد اما هنوز هم وقتی از او صحبت میکند بغض دارد. با وجود این آنچنان باصلابت از ابوالفضل و عباس- فرزندانش- که اولی جانباز است و دومی شهید شده، یاد میکند که گویی هیچ اتفاقی برایشان نیفتاده است. رقیه خنده، مادر شهید عباس زال است؛ شهید 16سالهای که در عملیات کربلای5 بهشهادت رسید و حالا نام او بر شناسنامه برادر کوچکترش حک شده تا همیشه نام عباس در این خانه صدا زده شود. خاطرات این مادر از فرزندانش را بخوانید.
سن و سالی از او گذشته و مرور خاطرات گذشته چندان هم برایش ساده نیست اما وقتی صحبت از پسرهای دلیرش میشود سر ذوق میآید و میگوید:«خدا لیاقت مادری 9فرزند را به من عطا کرده. ابوالفضل پسر اول و عباس فرزند دومام بود؛ یکی در راه خدا مجروح شد و دیگری شهید. امیدوارم آن دنیا شفاعتم کنند. عباس از همان کودکی کمک حال من بود. من بعد از عباس 2پسر و 2دختر دوقلو به فاصله 2سال از هم به دنیا آوردم که اگر کمکهای عباس نبود شاید شرایط برایم سختتر از آن چیزی میشد که بود. منزل ما در طبقه سوم یک خانه در منطقه فلاح تهران بود و من با وجود این تعداد بچه نمیتوانستم هم به کارهای خانه برسم و هم آشپزی کنم. اما عباس بدون اینکه من درخواستی از او داشته باشم معمولا نمیگذاشت من اتاقها را جارو بزنم و بعضی روزها هم راهرو و پلهها را به جای من دستمال میکشید و تمیز میکرد.»
گریه برای ثواب نمازش!
حاجیه خانم رقیه خنده با افتخار از ایمان فرزندانش یاد میکند و معتقد است اگر آموختههای پدر مرحومش نبود شاید فرزندانش الان به این درجه از معنویت نمیرسیدند؛ «پدر من پیشنماز مسجد در روستایمان در حوالی زرند بود و ما هم از همان کودکی و با دیدن مادر و پدرم یاد گرفته بودیم که نمازمان را اول وقت بخوانیم و حتی قبل از رسیدن به سن تکلیف به خواست خودمان، روزه بگیریم. همین اهمیت دادن به نماز خواندن من و پدرش باعث شده بود که بچههایمان از کودکی ما را ببینند که سر وقت نماز میخوانیم و ایام ماهرمضان و برخی روزهایی که روزه گرفتن در آن مستحب است را روزه میگیریم. همین شد که بچههایمان هم به این کار تشویق میشدند. عباس هم از 4سالگی بدون اینکه ما چیزی به او بگوییم نماز خواندن را شروع کرد. یک روز که پدر و مادرم به منزل ما آمده بودند، نماز خواندن عباس را دیدند. مادرم بدون اینکه نیتی داشته باشد به ما گفت خوش به حالتان که بچههایتان قبل از رسیدن به سن تکلیف نماز میخوانند، ثواب نمازهایشان برای شماست. نماز عباس که تمام شد شروع کرد به گریه کردن و گفت چرا خدا به من ثواب نمیدهد و ثوابهای من را به شما میدهد؟ که پدرم بلافاصله به عباس گفت نگران نباش هم برای تو ثواب نوشته میشود هم برای پدر و مادرت و با این حرف پدرم گریه عباس تمام شد.»
روزههایی که برای مادربزرگش گرفت
قطار خاطرات مادر راه افتاده و هر آن در ایستگاهی از زمان به یاد عباس و کارهای ماندگارش میافتد؛ «مادرشوهرم سال1361فوت کرد. روز اول که دفنش کردیم گریه میکرد و میگفت این خرجهایی که میکنید اثری برای او ندارد و برایش نماز بخوانید، روزه بگیرید. بعد از این اتفاق، یک مدت صبحها بدون صبحانه به مدرسه و بعد هم ظهر به مسجد میرفت. عصر هم برای نماز مغرب و عشا خودش را به مسجد میرساند. از مسجد که میآمد اگر چیزی بود میخورد. یک ماه اصلا نیامد سر سفره ناهار و صبحانه. فقط شام میخورد. یک روز جمعه آمد صبحانه بخورد که گفتم چه عجب صبحانه میخوری؟ گفت من یک ماه روزه برای مادربزرگم گرفتم. همه تعجب کردیم و تحسینش کردیم. پدرش گفت من برای یک ماه روزهای که برای مادربزرگ گرفتی 3هزار تومان به تو میدهم. گفت من روزه را برای آرامش روح مادربزرگم گرفتم نه پول! پدر اصرار کرد و گفت حالا که اصرار میکنید این پول را میگیرم و میگذارم صندوق قرضالحسنه تا ثوابش برسد به مادربزرگم. وقتی شهید شد دیدم 3هزار تومان هم خودش گذاشته روی پول و 6هزار تومان پول در صندوق قرضالحسنه داشت.»
بچهداری کرد تا من به راهپیمایی بروم
با جرقه زدن شعلههای انقلاب اسلامی در ایران، رقیه خانم هم دوست داشت همانند دیگر مردم در راهپیماییها شرکت کند اما با وجود پسرهای دوقلوی 7ماههاش رفتن به راهپیمایی برایش سخت بود اما اینجا هم عباس به کمکش میآید؛ «اوایل انقلاب عباس 9ساله بود و پسرهای دوقلویم 7ماهه بودند. من دوست داشتم در راهپیماییها شرکت کنم اما نمیتوانستم تنهایی این دو بچه را با خودم ببرم. اما عباس به بهانه اینکه میخواهد در خانه بماند و درس بخواند به من میگفت به راهپیمایی بروم و او برادرانش را نگهمیدارد و درس هم میخواند. یک روز که من رفته بودم راهپیمایی، همسرم مشهدی مختار از مغازه به خانه آمده بود و دیده بود عباس یکی از دوقلوها را روی پایش گذاشته و میخواباند و دیگری را در آغوش گرفته و همزمان هم از روی کتاب درسش را میخواند. وقتی من از راهپیمایی برگشتم پدرش برایم تعریف کرد که از پشت شیشه عباس را تماشا میکرده که چطور هم درس میخواند و هم بچهداری میکند. همان موقع جلوی عباس به من گفت که رفتن به راهپیمایی واجب نیست، در خانه بمان و بچهها را بزرگ کن که عباس رو به پدرش کرد و گفت: مادر وظیفه دارد که در راهپیمایی شرکت کند، من که باید در خانه بمانم و درس بخوانم میتوانم مواظب برادرانم هم باشم.»
شیطنتهای دوستداشتنی
همه پسربچهها در کودکی شیطنتهایی دارند که برخی از این شیطنتها حتی تا پایان عمر به یاد پدر و مادرها میماند. مادر شهید با بیان اینکه ابوالفضل خیلی شیطان بود و عباس بچه آرامتری بود، میگوید: «بر عکس عباس، ابوالفضل پسر بزرگم خیلی شیطان بود اینقدر که عباس همیشه میگفت من خجالت میکشم توی کوچه بروم چرا که ابوالفضل با همه دعوا میکند. با وجود این عباس هم شیطنتهای خاص خودش را داشت اما من یادم نمیآید با کسی دعوا کرده باشد و یا همسن و سالهایش را کتک زده باشد.» مادر کمی مکث میکند و انگار به سالهای دور رفته باشد میگوید: «عباس 11سالش بود که از روی پشتبام روی نردههای طبقه دوم خانهمان افتاد. در اثر این اتفاق رودههایش پیچ خورد، سرش شکست و دچار کوفتگی و شکستگیهای متعدد در بدنش شد. بعد از عمل جراحی برای دیدنش به بیمارستان شهید شوریده رفته بودم که پیرمرد هماتاقیاش به من گفت این بچه را نصیحت کن تا پرستارها بتوانند پانسمانهایش را عوض کنند. از عباس پرسیدم چرا نمیگذاری پانسمانهایت را عوض کنند؟ گفت: این پرستارها حجاب ندارند و من معذبم.»
وقتی عباس شهید شد
عملیات کربلای ۴ ترکش به کتف عباس خورد و پاهایش هم پر از ترکشهای ریز شده بود. مادر از آن روز میگوید: «روزی که برای عیادتش به بیمارستان رفتم، خیلی گریه کردم. پاهایش پر از تاول بود، پرسیدم این تاولها چیست؟ گفت ۶روز در عملیات بودم و نتوانستم پوتینهایم را از پایم درآورم. برای همین پاهایم پر از تاول شده. همان موقع هم ابوالفضل که در همان عملیات ترکش به شکمش خورده بود در مشهد بستری شده بود و ۲۰ روز بعد به تهران منتقل شد. حالا کار من و پدر خدا بیامرزشان این شده بود که برویم بیمارستان عیادت بچهها و بعد از مرخص شدنشان هم یک روز درمیان برای تعویض پانسمان میبردیمشان بیمارستان. عباس هنوز کامل خوب نشده بود که یک روز دیدم دارد لباسهایش را جمع میکند. گفتم: بچه تو هنوز خوب نشدهای کجا میروی؟ عباس بدون اینکه نگاهم کند زیر لب گفت: جبهه. انگار آب سردی روی سرم ریخته باشند، به دلم افتاد که این آخرین باری است که قد و بالای پسرم را میبینم. اشک در چشمانم جمع شد اما سعی کردم خوب نگاهش کنم، با این حال برای اینکه شاید بتوانم منصرفش کنم، گفتم بابا دستتنهاست و هر روز برای مراقبت از ابوالفضل به بیمارستان میرود، بابا الان راضی به رفتنت نیست. عباس همانطور که سرش پایین بود گفت: مگر اخبار را گوش نمیکنی؟ امام گفته هر کس هر کاری از دستش برمیآید دریغ نکند و به جبهه برود، من هم که مدتی در داروخانه کار میکردم و تزریقات و پانسمان هم بلدم پس میروم.» دل کندن از پسری که همه جا همراه و یاور مادر بوده بسیار سخت است، مادر که آن روزها در آستانه ۳۹ سالگی بوده به چشم خودش میبیند که پسرش بندهای پوتینش را میبندد و ممکن است دیگر هیچگاه او را زنده نبیند، «عباس گفت برای 3ماه میروم جبهه، اما رفت و عملیات کربلای ۵ شروع شد. آن روزها تلفن نداشتیم اما عباس هر روز به من تلگراف میفرستاد. یکبار ابوالفضل به او گفته بود چرا هر روز تلگراف میزنی، مادر دستش تنگ است و باید روزی ۵۰ تومان برای گرفتن تلگرافهای تو بدهد، عباس هم دیگر به من تلگراف نزد.»
تلگرافی سه روز بعد از تدفین
ابوالفضل که خبر عملیات کربلای۵ را شنیده بود، راهی جبهه شد. مادر میخواست آش پشت پا برایش درست کند که خبر تکاندهندهای شنید: «ساعت ۷صبح شوهرخواهرم آمد خانهمان و با مش مختار رفتند بیرون. دلم آشوب شد، گفتم نکند خالهام که آن روزها بیمار بود فوت کرده و به من نمیگویند. بچهها را که راهی مدرسه کردم، بچه یک سالهام را بغل کرده و رفتم خانه خواهرم. دیدم همه سیاه پوشیدهاند و گریه میکنند. خواهرم با دیدن من با گریه گفت که برایت بمیرم. به خواهر گفتم تو برای خاله اینطور گریه نمیکنی، ابوالفضل طوری شده؟ گفت نه! دیگر حال خودم را نمیفهمیدم، برگشتم خانه، مشمختار هم آمد و سراغ شناسنامه عباس را گرفت. همان موقع فهمیدم دلشورههای این چندروزهام بیدلیل نبوده و بیعباس شدهام. عباس روز دوشنبه به آرزویش رسید و شهید شد و فردای آن روز خبر شهادتش را برایمان آوردند. 3روز بعد از تدفینش آخرین تلگراف عباس به دستم رسید.»
نگاه
شهادت امدادگر
یکی از همرزمانش برایمان تعریف کرد که عباس در جبهه نماز شب و زیارتعاشورایش ترک نمیشد. شبها و بهصورت مخفیانه پوتین رزمندهها را واکس میزد و روزها هم مشغول کندن سنگر میشد. همرزمش تعریف میکند روز شروع عملیات کربلای5صبح زود قبل از ساعت 7به خط مقدم رفتیم. ساعت 10صبح فرماندهمان خبر داد که برگردید عقب و استراحت کنید و دوباره به خط بروید. من خواستم برگردم که دیدم عباس خیال برگشتن ندارد. داشت به یک مجروح رسیدگی میکرد. در یک آن دیدم یک گلوله از سرش رد شد. یعنی به پیشانیاش خورد و از طرف دیگر خارج شد.
مکث
عباس بهترین فرزندم بود
بهشت زهرا(س) که میرفتم حتما به مزار بچههای محل که شهید شده بودند سر میزدم، گریه میکردم و میگفتم من که برادر ندارم اما اگر لیاقت دارم مادر شهید شوم، خدایا بهترین فرزندم را شهید کن. حالا ۳۶ سال میشود که عباس کنار دوستان هم محلهایمان در بهشتزهرا(س) خوابیده و ۱۴ سال است که مشمختار هم به رحمت خدا رفته است.